نظامی (مخزن الاسرار)/خاصگیی محرم جمشید بود
ظاهر
خاصگیی محرم جمشید بود | خاصتر از ماه به خورشید بود | |||||
کار جوانمرد بدان درکشید | کز همه عالم ملکش برکشید | |||||
چون به وثوق از دگران گوی برد | شاه خزینه به درونش سپرد | |||||
با همه نزدیکی شاه آن جوان | دورتری جست چو تیر از کمان | |||||
راز ملک جان جوانمرد سفت | با کسی آن راز نیارست گفت | |||||
پیرزنی ره به جوانمرد یافت | لاله او چون گل خود زرد یافت | |||||
گفت که سرو از چه خزان کردهای | کاب ز جوی ملکان خوردهای | |||||
زرد چرائی نه جفا میکشی | تنگدلی چیست درین دلخوشی | |||||
بر تو جوان گونه پیری چراست | لاله خودروی تو خیری چراست | |||||
شاه جهانرا چو توئی رازدان | رخ بگشا چون دل شاه جهان | |||||
سرخ شود روی رعیت ز شاه | خاصه رخ خاصگیان سپاه | |||||
گفت جوان رای تو زین غافلست | بیخبری زانچه مرا در دلست | |||||
صبر مرا همنفس درد کرد | روی مرا صبر چنین زرد کرد | |||||
شاه نهادست به مقدار خویش | در دل من گوهر اسرار خویش | |||||
هست بزرگ آنچه درین دل نهاد | راز بزرگان نتوانم گشاد | |||||
در سخنش دل نه چنان بستهام | کز سر کم کار زبان بستهام | |||||
زان نکنم با تو سر خنده باز | تا به زبان بر بپرد مرغ راز | |||||
گر ز دل این راز نه بیرون شود | دل نهم آنرا که دلم خون شود | |||||
ور بکنم راز شهان آشکار | بخت خورد بر سر من زینهار | |||||
پیرزنش گفت مبر نام کس | همدم خود همدم خود دان و بس | |||||
هیچ کسی محرم این دم مدان | سایه خود محرم خود هم مدان | |||||
زرد به این چهره دینارگون | زانکه شود سرخ به غرقاب خون | |||||
میشنوم من که شبی چند بار | پیش زبان گوید سر زینهار | |||||
سرطلبی تیغ زبانی مکن | روز نهای راز فشانی مکن | |||||
مرد فرو بسته زبان خوش بود | آن سگ دیوانه زبانکش بود | |||||
مصلحت تست زبان زیر کام | تیغ پسندیده بود در نیام | |||||
راحت این پند بجانها درست | کافت سرها بزبانها درست | |||||
دار درین طشت زبانرا نگاه | تا سرت از طشت نگوید که آه | |||||
لب مگشای ارچه درو نوشهاست | کز پس دیوار بسی گوشهاست | |||||
تا چو بنفشه نفست نشنوند | هم به زبان تو سرت ندروند | |||||
بد مشنو وقت گران گوشیست | زشت مگو نوبت خاموشیست | |||||
چند نویسی قلم آهستهدار | بر تو نویسند زبان بستهدار | |||||
آب صفت هر چه شنیدی بشوی | آینهسان آنچه ببینی بگوی | |||||
آنچه ببینند غیوران به شب | باز نگویند به روز ای عجب | |||||
لاجرم این گنبد انجم فروز | آنچه به شب دید نگوید به روز | |||||
گر تو درین پرده ادب دیدهای | باز مگوی آنچه به شب دیدهای | |||||
شب که نهانخانه گنجینههاست | در دل او گنج بسی سینههاست | |||||
برق روانی که درون پرورند | آنچه ببینند بر او بگذرند | |||||
هرکه سر از عرش برون میبرد | گوی ز میدان درون میبرد | |||||
چشم و زبانی که برون دوستند | از سر مویند و ز تن پوستند | |||||
عشق که در پرده کرامات شد | چون بدر آمد به خرابات شد | |||||
این گره از رشته دین کردهاند | پنبه حلاج بدین کردهاند | |||||
غنچه که جان پرده اینراز کرد | چشمه خون شد چو دهن باز کرد | |||||
کی دهن اینمرتبه حاصل کند | قصه دل هم دهن دل کند | |||||
این خورش از کاسه دل خوش بود | چون به دهان آوری آتش بود | |||||
اینت فصاحت که زبان بستگیست | اینت شتابی که در آهستگیست | |||||
روشنی دل خبر آنرا دهد | کو دهن خود دگران را دهد | |||||
آن لغت دل که بیان دلست | ترجمتش هم به زبان دلست | |||||
گر دل خرسند نظامی تراست | ملک قناعت به تمامی تراست |