نظامی (مخزن الاسرار)/با دو حکیم از سر همخانگی
ظاهر
با دو حکیم از سر همخانگی | شد سخنی چند ز بیگانگی | |||||
لاف منی بود و توی برنتافت | ملک یکی بود و دوی برنتافت | |||||
حق دو نشاید که یکی بشنوند | سر دو نباید که یکی بدروند | |||||
جای دو شمشیر نیامی که دید | بزم دو جمشید مقامی که دید | |||||
در طمع آن بود دو فرزانه را | کز دو یکی خاص کند خانه را | |||||
چون عصبیت کمر کین گرفت | خانه ز پرداختن آیین گرفت | |||||
هر دو به شبگیر نوائی زدند | خانه فروشانه طلائی زدند | |||||
کز سر ناساختگی بگذرند | ساخته خویش دو شربت خورند | |||||
تا که درین پایه قویدلترست | شربت زهر که هلاهلترست | |||||
ملک دو حکمت به یکی فن دهند | جان دو صورت به یک تن دهند | |||||
خصم نخستین قدری زهر ساخت | کز عفتی سنگ سیه را گداخت | |||||
داد بدو کین می جانپرورست | زهر مدانش که به از شکرست | |||||
شربت او را ستد آن شیر مرد | زهر به یاد شکر آسان بخورد | |||||
نوش گیا پخت و بدو درنشست | رهگذر زهر به تریاک بست | |||||
سوخت چو پروانه و پر باز یافت | شمع صفت باز به مجلس شتافت | |||||
از چمن باغ یکی گل بچید | خواند فسونی و بر آن گل دمید | |||||
داد به دشمن ز پی قهر او | آن گل پر کار تر از زهر او | |||||
دشمن از آن گل که فسونخوان بداد | ترس بر او چیره شد و جان بداد | |||||
آن بعلاج از تن خود زهر برد | وین به یکی گل ز توهم بمرد | |||||
هر گل رنگین که به باغ زمیست | قطرهای از خون دل آدمیست | |||||
باغ زمانه که بهارش توئی | خانه غم دان که نگارش توئی | |||||
سنگ درین خاک مطبق نشان | خاک برین آب معلق نشان | |||||
بگذر ازین آب و خیالات او | بر پر ازین خاک و خرابات او | |||||
بر مه و خورشید میاور وقوف | مه خور و خورشید شکن چون کسوف | |||||
کین مه زرین که درین خرگهست | غول ره عشق خلیل اللهست | |||||
روز ترا صبح جگرسوز کرد | چرخت از آن روز بدین روز کرد | |||||
گر دل خورشید فروز آوری | روزی از اینروز به روز آوری | |||||
اشک فشان نا به گلاب امید | بستری این لوح سیاه و سفید | |||||
تا چو عمل سنج سلامت شوی | چرب ترازوی قیامت شوی | |||||
دین که قوی دارد بازوت را | راست کند عدل ترازوت را | |||||
هیچ هنرپیشه آزاد مرد | در غم دنیا غم دنیا نخورد | |||||
چونکه به دنیاست تمنا ترا | دین به نظامی ده و دنیا ترا |