نظامی (مخزن الاسرار)/ای مدنی برقع و مکی نقاب

از ویکی‌نبشته
نظامی (مخزن الاسرار) از نظامی
(ای مدنی برقع و مکی نقاب)
  ای مدنی برقع و مکی نقاب سایه نشین چند بود آفتاب؟!  
  گر مهی، از مهر تو موئی بیار ور گلی، از باغ تو بوئی بیار  
  منتظران را به لب آمد نفس ای ز تو فریاد به فریادرس  
  سوی عجم ران! منشین در عرب زردهٔ روز اینک و شبدیز شب  
  مُلک برآرای و جهان تازه کن هردو جهانرا پر از آوازه کن  
  سکه تو زن تا اُمرا کم زنند خطبه تو کن تا خطبا دم زنند  
  خاک تو بوئی به ولایت سپرد باد نفاق آمد و آن بوی برد  
  باز کش این مسند از آسودگان غسل ده این منبر از آلودگان  
  خانهٔ غولند، بپردازشان در غله‌دان عدم اندازشان  
  کم کن اجری که زیادت خورند خاص کن اقطاع که غارتگرند  
  ما همه جسمیم، بیا جان تو باش ما همه موریم، سلیمان تو باش  
  از طرفی رخنهٔ دین می‌کنند وز دگر اطراف کمین می‌کنند  
  شحنه توئی، قافله تنها چراست؟ قلب تو داری علَم آنجا چراست؟  
  یا علی‌ای در صف میدان فرست، یا عمری در ره شیطان فرست  
  شب به سر ماه یمانی درآر سر چو مه از بُرد یمانی برآر  
  با دو سه در بند کمربند باش کم زن این کم زده چند باش  
  پانصد و هفتاد بس ایام خواب روز بلندست به مجلس شتاب!  
  خیز و بفرمای سِرافیل را باد دمیدن دو سه قندیل را  
  خلوتیِ پردهٔ اسرار شو ما همه خفتیم، تو بیدار شو  
  ز آفت این خانهٔ آفت‌پذیر دست برآور، همه را دست گیر  
  هر چه رضای تو، بجز راست نیست با تو کسی را سر واخواست نیست  
  گر نظر از راه عنایت کنی جمله مهمات کفایت کنی  
  دایره بنمای به انگشت دست تا به تو بخشیده شود هر چه هست  
  با تو تصرف که کند وقت کار؟ از پی آمرزش مشتی غبار  
  از تو یکی پرده برانداختن وز دو جهان خرقه درانداختن  
  مغز نظامی که خبر جوی توست زنده دل از غالیهٔ بوی توست  
  از نفسش بوی وفائی ببخش مُلک فریدون به گدائی ببخش