نظامی (مخزن الاسرار)/ای ز خدا غافل و از خویشتن
ظاهر
ای ز خدا غافل و از خویشتن | در غم جان مانده و در رنج تن | |||||
این من و من گو که درین قالبست | هیچ مگو جنبش او تا لبست | |||||
چون خم گردون به جهان در مپیچ | آنچه نه آن تو به آن در مپیچ | |||||
زور جهان بیش ز بازوی تست | سنگ وی افزون ز ترازوی تست | |||||
قوت کوهی ز غباری مخواه | آتش دیگی ز شراری مخواه | |||||
هر کمری کان به رضا بسته شد | از کمر خدمت تن رسته شد | |||||
حرص رباخواره ز محرومیست | تاج رضا بر سر محکومیست | |||||
کیسه برانند درین رهگذر | هرکه تهی کیسهتر آسودهتر | |||||
محتشمی درد سری میپذیر | ورنه برو دامن افلاس گیر | |||||
کوسه کم ریش دلی داشت تنگ | ریش کشان دید دو کس را به جنگ | |||||
گفت رخم گرچه زبانی فشست | ایمنم از ریش کشان هم خوشست | |||||
مصلت کار در آن دیدهاند | کز تو خر و بار تو ببریدهاند | |||||
تا تو چو عیسی به در دل رسی | بی خر و بی بار به منزل رسی | |||||
ممنی اندیشهگیری مکن | در تنکی کوش و ستبری مکن | |||||
موج هلاکست سبکتر شتاب | جان ببر و بار درافکن به آب | |||||
به که تهی مغز و خراب ایستی | تا چو کدو بر سر آب ایستی | |||||
قدر به بیخوردی و خوابی درست | گنج بزرگی به خرابی درست | |||||
مرده مردار نهای چون زغن | زاغ شو و پای به خون در مزن | |||||
گر تن بیخون شدهای چون نگار | ایمنی از زحمت مردار خوار | |||||
خون جگری دان بشرابی شده | آتشی از شرم به آبی شده | |||||
تا قدری قوت خون بشکنی | ضربت آهن خوری ار آهنی | |||||
خو مبر از خوردن بیکبارگی | خرده نگهدار بکم خوارگی | |||||
شیر ز کم خوردن خود سرکشست | خیره خوری قاعده آتشست | |||||
روز بیک قرصه چو خرسند گشت | روشنی چشم خردمند گشت | |||||
شب که صبوحی نه به هنگام کرد | خون ز یادش سیهاندام کرد | |||||
عقل ز بسیار خوری کم شود | دل چو سپر غم سپر غم شود | |||||
عقل تو جانیست که جسمش توئی | جان تو گنجی که طلسمش توئی | |||||
کی دهد این گنج ترا روشنی | تا تو طلسم در او نشکنی | |||||
خاک به نامعتمدی گشت فاش | صحبت نامعتمدی گو مباش | |||||
گر همه عمرت به غم آرد به سر | از پی تو غم نخورد غم مخور | |||||
گفت به زنگی پدر این خنده چیست | بر سیهی چون تو بباید گریست | |||||
گفت چو هستم ز جهان ناامید | روی سیه بهتر و دندان سفید | |||||
نیست عجب خنده ز روی سیاه | کابر سیه برق ندارد نگاه | |||||
چون تو نداری سر این شهر بند | برق شو و بر همه عالم بخند | |||||
خنده طوطی لب شکر شکست | قهقهه پر دهن کبک بست | |||||
خنده چو بیوقت گشاید گره | گریه از آن خنده بیوقت به | |||||
سوختن و خنده زدن برقوار | کوتهی عمر دهد چون شرار | |||||
بیطرب این خنده چون شمع چیست | بسکه بر این خنده بباید گریست | |||||
تا نزنی خنده دندان نمای | لب به گه خنده به دندان بخای | |||||
گریه پر مصلحت دیده نیست | خنده بسیار پسندیده نیست | |||||
گر کهنی بینی و گر تازهای | بایدش از نیک و بد اندازهای | |||||
خیز و غمی میخور و خوش مینشین | گاه چنان باید و گاهی چنین | |||||
در دل خوش ناله دلسوز هست | با شبه شب گهر روز هست | |||||
هیچ کس آبی ز هوائی نخورد | کز پس آن آب قفائی نخورد | |||||
هر بنهای را جرسی دادهاند | هر شکری را مگسی دادهاند | |||||
دایه دانای تو شد روزگار | نیک و بد خویش بدو واگذار | |||||
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش | خیز تو خواهد تو چه دانی خموش | |||||
ثابت این راه مقیمی بود | همسفر خضر کلیمی بود | |||||
ناز بزرگانت بباید کشید | تا به بزرگی بتوانی رسید | |||||
یار مساعد به گه ناخوشی | دامکشی کرد نه دامنکشی |