نظامی (خسرو و شیرین)/یکی محرم ز نزدیکان درگاه
ظاهر
یکی محرم ز نزدیکان درگاه | فرو گفت این حکایت جمله با شاه | |||||
که فرهاد از غم شیرین چنان شد | که در عالم حدیثش داستان شد | |||||
دماغش را چنان سودا گرفته است | کزان سودا ره صحرا گرفته است | |||||
ز سودای جمال آن دلافروز | برهنه پا و سر گردد شب و روز | |||||
دلم گوید به شیرین دردمند است | بدین آوازه آوازش بلند است | |||||
هراسی نز جوان دارد نه از پیر | نه از شمشیر میترسد نه از تیر | |||||
دلش زان ماه بی پیوند بینم | به آوازیش ازو خرسند بینم | |||||
ز بس کارد به یاد آن سیم تن را | فرامش کرده خواهد خویشتن را | |||||
کند هر هفته بر قصرش سلامی | شود راضی چو بنیوشد پیامی | |||||
ملک چون کرد گوش این داستان را | هوس در دل فزود آن دلستان را | |||||
دو هم میدان بهم بهتر گرانید | دو بلبل بر گلی خوشتر سرانید | |||||
چو نقدی را دو کس باشد خریدار | بهای نقد بیش آید پدیدار | |||||
دل خسرو به نوعی شادمان شد | که با او بیدلی هم داستان شد | |||||
به دیگر نوع غیرت برد بریار | که صاحب غیرتش افزود در کار | |||||
در آن اندیشه عاجز گشت رایش | به حکم آنکه در گل بود پایش | |||||
چو بر تن چیره گردد دردمندی | فرود آید سهی سرو از بلندی | |||||
نشاید کرد خود را چاره کار | که بیمار است رای مرد بیمار | |||||
سخن در تندرستی تندرست است | که در سستی همه تدبیر سست است | |||||
طبیب ار چند گیرد نبض پیوست | به بیماری به دیگر کس دهد دست |