نظامی (خسرو و شیرین)/چو مشگین جعد شب را شانه کردند
ظاهر
چو مشگین جعد شب را شانه کردند | چراغ روز را پروانه کردند | |||||
به زیر تختهنرد آبنوسی | نهان شد کعبتین سندروسی | |||||
بر آمد مشتری منشور بر دست | که شاه از بند و شاپور از بلا رست | |||||
در آن دیر کهن فرزانه شاپور | فرو آسود کز ره بود رنجور | |||||
درستی خواست از پیران آن دیر | که بودند آگه از چرخ کهن سیر | |||||
که فردا جای آن خوبان کدامست | کدامین آب و سبزیشان مقامست | |||||
خبر دادنش آن فرزانه پیران | ز نزهت گاه آن اقلیم گیران | |||||
که در پایان این کوه گران سنگ | چمن گاهیست گردش بیشهای تنگ | |||||
سحرگه آن سهی سروان سرمست | بدان مشگین چمن خواهند پیوست | |||||
چو شد دوران سنجابی و شق دوز | سمور شب نهفت از قاقم روز | |||||
سر از البرز بر زد جرم خورشید | جهان را تازه کرد آیین جمشید | |||||
پگهتر زان بتان عشرتانگیز | میان در بست شاپور سحرخیز | |||||
بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی | که با آن سرخ گلها داشت خویشی | |||||
خجسته کاغذی بگرفت در دست | بعینه صورت خسرو در او بست | |||||
بر آن صورت چو صنعت کرد لختی | بدوسانید بر ساق درختی | |||||
وز آنجا چون پری شد ناپدیدار | رسیدند آن پریرویان پریوار | |||||
به سرسبزی بر آن سبزه نشستند | گهی شمشاد و گه گل دسته بستند | |||||
گه از گلها گلاب انگیختندی | گه از خنده طبرزد ریختندی | |||||
عروسانی زناشوئی ندیده | به کابین از جهان خود را خریده | |||||
نشسته هر یکی چون دوست با دوست | نمیگنجد کس چون در پوست | |||||
میآوردند و در میدل نشاندند | گل آوردند و بر گل میفشاندند | |||||
نهاده باده بر کف ماه و انجم | جهان خالی ز دیو و دیو مردم | |||||
همه تن شهوت آن پاکیزگان را | چنان کائین بود دوشیزگان را | |||||
چو محرم بود جای از چشم اغیار | ز مستی رقصشان آورد در کار | |||||
گه این میداد بر گلها درودی | گه آن میگفت با بلبل سرودی | |||||
ندانستند جز شادی شماری | نه جز خرم دلی دیدند کاری | |||||
در آن شیرین لبان رخسار شیرین | چو ماهی بود گرد ماه پروین | |||||
به یاد مهربانان عیش میکرد | گهی میداد باده گاه میخورد | |||||
چو خودبین شد که دارد صورت ماه | بر آن صورت فتادش چشم ناگاه | |||||
به خوبان گفت کان صورت بیارید | که کرد است این رقم پنهان مدارید | |||||
بیاوردند صورت پیش دلبند | بر آن صورت فرو شد ساعتی چند | |||||
نه دل میداد ازو دل بر گرفتن | نه میشایستش اندر بر گرفتن | |||||
بهر دیداری ازوی مست میشد | به هر جامی که خورد از دست میشد | |||||
چو میدید از هوش میشد دلش سست | چو میکردند پنهان باز میجست | |||||
نگهبانان بترسیدند از آن کار | کز آن صورت شود شیرین گرفتار | |||||
دریدند از هم آن نقش گزین را | که رنگ از روی بردی نقش چین را | |||||
چو شیرین نام صورت برد گفتند | که آن تمثال را دیوان نهفتند | |||||
پری زار است ازین صحرا گریزیم | به صحرای دگر افتیم و خیزیم | |||||
از آن مجمر چو آتش گرم گشتند | سپندی سوختند و در گذشتند | |||||
کواکب را به دود آتش نشاندند | جنیبت را به دیگر دشت راندند |