نظامی (خسرو و شیرین)/چو عالم بر زد آن زرین علم را
ظاهر
چو عالم بر زد آن زرین علم را | کز او تاراج باشد خیل غم را | |||||
ملک را رغبت نخجیر برخاست | ز طالع تهمت تقصیر برخاست | |||||
به فالی چون رخ شیرین همایون | شهنشه سوی صحرا رفت بیرون | |||||
خروش کوس و بانگ نای برخاست | زمین چون آسمان از جای برخاست | |||||
علمداران علم بالا کشیدند | دلیران رخت در صحرا کشیدند | |||||
برون آمد مهین شهسواران | پیاده در رکابش تاجداران | |||||
ز یکسو دست در زین بسته فغفور | ز دیگر سو سپهسالار قیصور | |||||
کمر در بسته و ابرو گشاده | کلاه کیقبادی کژ نهاده | |||||
نهاده غاشیهاش خورشید بر دوش | رکابش کرده مه را حلقه در گوش | |||||
درفش کاویانی بر سر شاه | چو لختی ابر کافتد بر سر ماه | |||||
کمر شمشیرهای زرنگارش | به گرد اندر شده زرین حصارش | |||||
نبود از تیغها پیرامن شاه | به یک میدان کسی را پیش و پس راه | |||||
در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر | زبان گاو برده زهره شیر | |||||
دهان دور باش از خنده میسفت | فلک را دور باش از دور میگفت | |||||
سواد چتر زرین باز بر سر | چو بر مشکین حصاری برجی از زر | |||||
گر افتادی سر یکسو زن از میغ | نبودی جای سوزن جز سر تیغ | |||||
نفیر چاوشان از دور شو دور | ز گیتی چشم بد را کرده مهجور | |||||
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ | ادب کرده زمین را چند فرسنگ | |||||
زمین از بار آهن خم گرفته | هوا را از روا رو دم گرفته | |||||
جنیبت کش و شاقان سرائی | روانه صدصد از هر سو جدائی | |||||
غریو کوسها بر کوهه پیل | گرفته کوه و صحرا میل در میل | |||||
ز حلقوم دراهای درفشان | مشبکهای زرین عنبرافشان | |||||
صد و پنجاه سقا در سپاهش | به آب گل همی شستند راهش | |||||
صد و پنجاه مجمر دار دلکش | فکنده بویهای خوش در آتش | |||||
هزاران طرف زرین طوق بسته | همه میخ درستکها شکسته | |||||
بدان تا هر کجا کو اسب راند | به هر کامی درستی باز ماند | |||||
غریبی گر گذر کردی بر آن راه | بدانستی که کرد آنجا گذر شاه | |||||
بدین آیین چو بیرون آمد از شهر | به استقبالش آمد گردش دهر | |||||
شده بر عارض لشکر جهان تنگ | که شاهنشه کجا میدارد آهنگ | |||||
چنین فرمود خورشید جهانگیر | که خواهم کرد روزی چند نخجیر | |||||
چو در نالیدن آمد طبلک باز | در آمد مرغ صیدافکن به پرواز | |||||
روان شد در هوا باز سبک پر | جهان خالی شد از کبک و کبوتر | |||||
یکی هفته در آن کوه و بیابان | نرستند از عقابینش عقابان | |||||
پیاپی هر زمان نخجیر میکرد | به نخجیری دگر تدبیر میکرد | |||||
بنه در یک شکارستان نمیماند | شکارافکن شکارافکن همی راند | |||||
وز آنجا همچنان بر دست زیرین | رکاب افشاند سوی قصر شیرین | |||||
وز آنجا همچنان بر دست زیرین | رکاب افشاند سوی قصر شیرین | |||||
به یک فرسنگی قصر دلارام | فرود آمده چو باده در دل جام | |||||
شب از عنبر جهان را کله میبست | زمستان بود و باد سرد میجست | |||||
زمین کز سردی آتش داشت در زیر | پرند آب را میکرد شمشیر | |||||
اگر چه جای باشد گرمسیری | نشاید کرد با سرما دلیری | |||||
ملک فرمود کاتش بر فروزند | به من عنبر به خرمن عود سوزند | |||||
به خورانگیز شد عود قماری | هوا میکرد خود کافور باری | |||||
به آسایش توانا شد تن شاه | غنود از اول شب تا سحرگاه | |||||
چو لعل آفتاب از کان بر آمد | ز عشق روز شب را جان بر آمد | |||||
فلک سرمست بود از پویه چون پیل | خناق شب کبودش کرد چون نیل | |||||
طبیبان شفق مدخل گشادند | فلک را سرخی از اکحل گشادند | |||||
ملک ز آرامگه برخاست شادان | نشاط آغاز کرد از بامدادان | |||||
نبیذی چند خورد از دست ساقی | نماند از شادمانی هیچ باقی | |||||
چو آشوب نبیذش در سر افتاد | تقاضای مرادش در بر افتاد | |||||
برون شد مست و بر شبدیز بنشست | سوی قصر نگارین راند سرمست | |||||
دل از مستی شده رقاص با او | غلامی چند خاص الخاص با او | |||||
خبر کردند شیرین را رقیبان | که اینک خسرو آمد بینقیبان | |||||
دل پاکش ز ننگ و نام ترسید | وزان پرواز بیهنگام ترسید | |||||
حصار خویش را در داد بستن | رقیبی چند را بر در نشستن | |||||
به دست هر یک از بهر نثارش | یکی خون زر که بی حد بدشمارش | |||||
ز مقراضی و چینی بر گذرگاه | یکی میدان بساط افکند بر راه | |||||
همه ره را طراز گنج بر دوخت | گلاب افشاند و خود چون عود میسوخت | |||||
به بام قصر بر شد چون یکی ماه | نهاده گوش بر در دیده بر راه | |||||
ز هر نوک مژه کرده سنانی | بر او از خون نشانده دیدهبانی | |||||
بر آمد گردی از ره توتیا رنگ | که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ | |||||
برون آمد ز گرد آن صبح روشن | پدید آمد از آن گلخانه گلشن | |||||
در آن مشعل که برد از شمعها نور | چراغ انگشت بر لب مانده از دور | |||||
خدنگی رسته از زین خدنگش | که شمشاد آب گشت از آب و رنگش | |||||
مرصع پیکری در نیمه دوش | کلاه خسروی بر گوشه گوش | |||||
رخی چون سرخ گل نو بر دمیده | خطی چون غالیه گردش کشیده | |||||
گرفته دسته نرگس به دستش | به خوشخوابی چو نرگسهای مستش | |||||
گلش زیر عرق غواص گشته | تذروش زیر گل رقاص گشته | |||||
کمربندان به گردش دسته بسته | بدست هر یک از گل دسته دسته | |||||
چو شیرین دید خسرو را چنان مست | ز پای افتاده و شد یکباره از دست | |||||
ز بیهوشی زمانی بیخبر ماند | به هوش آمد به کار خویش در ماند | |||||
که گر نگذارم اکنون در وثاقش | ندارم طاقت زخم فراقش | |||||
و گر لختی ز تندی رام گردم | چو ویسه در جهان بدنام گردم | |||||
بکوشم تا خطا پوشیده باشم | چو نتوانم نه من کوشیده باشم؟ | |||||
چو شاه آمد نگهبانان دویدند | زر افشاندند و دیباها کشیدند | |||||
بسا ناگشته را کز در در آرند | سپهر و دور بین تا در چه کارند | |||||
ملک بر فرش دیباهای گلرنگ | جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ | |||||
دری دید آهنین در سنگ بسته | ز حیرت ماند بر در دل شکسته | |||||
نه روی آنکه از در باز گردد | نه رای آنکه قفل انداز گردد | |||||
رقیبی را به نزد خویشتن خواند | که ما را نازنین بر در چرا ماند | |||||
چه تلخی دید شیرین در من آخر | چرا در بست ازینسان بر من آخر | |||||
درون شو گونه شاهنشه غلامی | فرستادست نزدیکت پیامی | |||||
که مهمانی به خدمت میگراید | چه فرمائی در آید یا نیاید | |||||
تو کاندر لب نمک پیوسته داری | به مهمان بر چرا در بسته داری | |||||
درم بگشای کاخر پادشاهم | به پای خویشتن عذر تو خواهم | |||||
تو خود دانی که من از هیچ رائی | ندارم با تو در خاطر خطائی | |||||
بباید با منت دمساز گشتن | ترا نادیده نتوان بازگشتن | |||||
و گر خواهی که اینجا کم نشینم | رها کن کز سر پایت ببینم | |||||
بدین زاری پیامی شاه میگفت | شکر لب میشنید و آه میگفت | |||||
کنیزی کاردان راگفت آن ماه | به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه | |||||
فلان شش طاق دیبا را برون بر | بزن با طاق این ایوان برابر | |||||
ز خارو خاره خالی کن میانش | معطر کن به مشک و زعفرانش | |||||
بساط گوهرین دروی بگستر | بیار آن کرسی شش پایه زر | |||||
بنه در پیشگاه و شقه در یند | پس آنگه شاه را گو کای خداوند | |||||
نه ترک این سرا هندوی این بام | شهنشه را چنین دادست پیغام | |||||
پرستار تو شیرین هوس جفت | به لفظ من شهنشه را چنین گفت | |||||
که گر مهمان مائی ناز منمای | به هر جا کت فرود آرم فرود آی | |||||
صواب آن شد ز روی پیش بینی | که امروزی درین منظر نشینی | |||||
من آیم خود به خدمت بر سر کاخ | زمین بوسم به نیروی تو گستاخ | |||||
بگوئیم آنچه ما را گفت باید | چو گفتیم آن کنیم آنگه که شاید | |||||
کنیز کاردان بیرون شد از در | برون برد آنچه فرمود آن سمنبر | |||||
همه ترتیب کرد آیین زربفت | فرود آورد خسرو را و خود رفت | |||||
رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی | که نزل شاه چون سازد پیاپی | |||||
چو از نزل زرافشانی بپرداخت | ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت | |||||
بدست چاشنی گیری چو مهتاب | فرستادش ز شربتهای جلاب | |||||
پس آنگه ماه را پیرایه بر بست | نقاب آفتاب از سایه بر بست | |||||
فرو پوشید گلناری پرندی | بر او هر شاخ گیسو چون کمندی | |||||
کمندی حلقهوار افکنده بر دوش | زهر حلقه جهانی حلقه در گوش | |||||
حمایل پیکری از زر کانی | کشیده بر پرندی ارغوانی | |||||
سر آغوشی بر آموده به گوهر | به رسم چینیان افکنده بر سر | |||||
سیه شعری چو زلف عنبرافشان | فرود آویخت بر ماه درفشان | |||||
بدین طاوس کرداری همائی | روان شد چون تذروی در هوائی | |||||
نشاط دلبری در سر گرفته | نیازی دیده نازی در گرفته | |||||
سوی دیوار قصر آمد خرامان | زمین بوسید شه را چون غلامان | |||||
گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل | سم شبدیز را کرد آتشین نعل | |||||
همان صد دانه مروارید خوشاب | به فرقافشان خسرو کرد پرتاب |