پرش به محتوا

نظامی (خسرو و شیرین)/چو صبح از خواب نوشین سر برآورد

از ویکی‌نبشته
نظامی (خسرو و شیرین) از نظامی
(چو صبح از خواب نوشین سر برآورد)
  چو صبح از خواب نوشین سر برآورد هلاک جان شیرین بر سر آورد  
  سیاهی از حبش کافور می‌برد شد اندر نیمه ره کافوردان خرد  
  ز قلعه زنگیی در ماه می‌دید چو مه در قلعه شد زنگی بخندید  
  بفرمودش به رسم شهریاری کیانی مهدی از عود قماری  
  گرفته مهد را در تخته زر بر آموده به مروارید و گوهر  
  به آئین ملوک پارسی عهد بخوابانید خسرو را در آن مهد  
  نهاد آن مهد را بر دوش شاهان به مشهد برد وقت صبح گاهان  
  جهانداران شده یکسر پیاده بگرداگرد آن مهد ایستاده  
  قلم ز انگشت رفته باربد را بریده چون قلم انگشت خود را  
  بزرگ امید خرد امید گشته بلرزانی چو برگ بید گشته  
  به آواز ضغیف افغان برآورد که ما را مرگ شاه از جان برآورد  
  پناه و پشت شاهان عجم کو سپهسالار و شمشیر و علم کو  
  کجا کان خسرو دنییش خوانند گهی پرویز و گه کسریش خوانند  
  چو در راه رحیل آمد روارو چه جمشید و چه کسری و چه خسرو  
  گشاده سر کنیزان و غلامان چو سروی در میان شیرین خرامان  
  نهاده گوهرآگین حلقه در گوش فکنده حلقه‌های زلف بر دوش  
  کشیده سرمه‌ها در نرگس مست عروسانه نگار افکنده بر دست  
  پرندی زرد چون خورشید بر سر حریری سرخ چون ناهید در بر  
  پس مهد ملک سرمست میشد کسی کان فتنه دید از دست میشد  
  گشاده پای در میدان عهدش گرفته رقص در پایان مهدش  
  گمان افتاد هر کس را که شیرین ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین  
  همان شیرویه را نیز این گمان بود که شیرین را بر او دل مهربان بود  
  همه ره پای کوبان میشد آن ماه بدینسان تا به گنبد خانه شاه  
  پس او در غلامان و کنیزان ز نرگس بر سمن سیماب ریزان  
  چو مهد شاه در گنبد نهادند بزرگان روی در روی ایستادند  
  میان دربست شیرین پیش موبد به فراشی درون آمد به گنبد  
  در گنبد به روی خلق در بست سوی مهد ملک شد دشنه در دست  
  جگرگاه ملک را مهر برداشت ببوسید آن دهن کاو بر جگر داشت  
  بدان آیین که دید آن زخم را ریش همانجا دشنه‌ای زد بر تن خویش  
  به خون گرم شست آن خوابگه را جراحت تازه کرد اندام شه را  
  پس آورد آنگهی شه را در آغوش لبش بر لب نهاد و دوش بر دوش  
  به نیروی بلند آواز برداشت چنان کان قوم از آوازش خبر داشت  
  که جان با جان و تن و با تن به پیوست تن از دوری و جان از داوری رست  
  به بزم خسرو آن شمع جهانتاب مبارک باد شیرین را شکر خواب  
  به آمرزش رساد آن آشنائی که چون اینجا رسد گوید دعائی  
  کالهی تازه دار این خاکدان را بیامرز این دو یار مهربان را  
  زهی شیرین و شیرین مردن او زهی جان دادن و جان بردن او  
  چنین واجب کند در عشق مردن به جانان جان چنین باید سپردن  
  نه هر کو زن بود نامرد باشد زن آن مرد است کو بی‌درد باشد  
  بسا رعنا زنا کو شیر مرد است بسا دیبا که شیرش در نورد است  
  غباری بر دمید از راه بیداد شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد  
  بر آمد ابری از دریای اندوه فرو بارید سیلی کوه تا کوه  
  ز روی دشت بادی تند برخاست هوا را کرد با خاک زمین راست  
  بزرگان چون شدند آگه ازین راز برآوردند حالی یکسر آواز  
  که احسنت ای زمان وای زمین زه عروسان را به دامادان چنین ده  
  چو باشد مطرب زنگی و روسی نشاید کرد ازین بهتر عروسی  
  دو صاحب تاج را هم تخت کردند در گنبد بر ایشان سخت کردند  
  وز آنجا باز پس گشتند غمناک نوشتند این مثل بر لوح آن خاک  
  که جز شیرین که در خاک درشتست کسی از بهر کس خود را نکشت است  
  منه دل بر جهان کین سرد ناکس وفا داری نخواهد کرد با کس  
  چه بخشد مرد را این سفله ایام که یک یک باز نستاند سرانجام  
  به صد نوبت دهد جانی به آغاز به یک نوبت ستاند عاقبت باز  
  چو بر پائی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی  
  درین چنبر که محکم شهر بندیست نشان ده گردنی کو بی کمندیست  
  نه با چنبر توان پرواز کردن نه بتوان بند چنبر باز کردن  
  درین چنبر گشایش چون نمائیم چو نگشادست کس ما چون گشائیم  
  همان به کاندرین خاک خطرناک ز جور خاک بنشینیم بر خاک  
  بگرییم از برای خویش یکبار که بر ما کم کسی گرید چو ما زار  
  شنیدستم که افلاطون شب و روز به گریه داشتی چشم جهانسوز  
  بپرسیدند ازو کاین گریه از چیست بگفتا چشم کس بیهوده نگریست  
  از آن گریم که جسم و جان دمساز بهم خو کرده‌اند از دیرگه باز  
  جدا خواهند گشت از آشنائی همی گریم بدان روز جدائی  
  رهی خواهی شدن کان ره درازست به بی‌برگی مشو بی‌برگ و سازست  
  بپای جان توانی شد بر افلاک رها کن شهر بند خاک بر خاک  
  مگو بر بام گردون چون توان رفت توان رفت ارز خود بیرون توان رفت  
  بپرس از عقل دوراندیش گستاخ که چون شاید شدن بر بام این کاخ  
  چنان کز عقل فتوی میستانی علم برکش بر این کاخ کیانی  
  خرد شیخ الشیوخ رای تو بس ازو پرس آنچه می‌پرسی نه از کس  
  سخن کز قول آن پیر کهن نیست بر پیران وبال است آن سخن نیست  
  خرد پای و طبیعت بند پایست نفس یک یک چو سوهان بند سایست  
  بدین زرین حصار آن شد برومند که از خود برگرفت این آهنین بند  
  چو این خصمان که از یارت برارند بر آن کارند کز کارت برآرند  
  ازین خرمن مخور یک دانه گاورس برو میلرز و بر خود نیز میترس  
  چو عیسی خر برون برزین تنی چند بمان در پای گاوان خرمنی چند  
  ازین نه گاوپشت آدمیخوار بنه بر پشت گاوافکن زمین‌وار  
  اگر زهره شوی چون بازکاوی درین خر پشته هم بر پشت گاوی  
  بسا تشنه که بر پندار بهبود فریب شوره‌ای کردش نمک سود  
  بسا حاجی که خود را از اشتر انداخت که تلخک را ز ترشک باز نشناخت  
  حصار چرخ چون زندان سرائیست کمر در بسته گردش اژدهائیست  
  چگونه تلخ نبود عیش آن مرد که دم با اژدهائی بایدش کرد  
  چو بهمن زین شبستان رخت بر بند حریفی کردنت با اژدها چند  
  گرت خود نیست سودی زین جدائی نه آخر ز اژدها یابی رهائی  
  چه داری دوست آنکش وقت مردن به دشمن تر کسی باید سپردن  
  به حرمت شو کزین دیر مسیلی شود عیسی به حرمت خر به سیلی  
  سلامت بایدت کس را میازار که بد را در عوض تیز است بازار  
  از آن جنبش که در نشونبات است درختان را و مرغان را حیات است  
  درخت افکن بود کم زندگانی به درویشی کشد نخجیر بانی  
  علم بفکن که عالم تنگ نایست عنان درکش که مرکب لنگ پایست  
  نفس بردار ازین نای گلوتنگ گره بگشای ازین پای کهن لنگ  
  به ملکی در چه باید ساختن جای که غل بر گردنست و بند بر پای  
  ازین هستی که یابد نیستی زود بباید شد بهست و نیست خشنود  
  ز مال و ملک و فرزند و زن و زور همه هستند همراه تو تا گور  
  روند این همرهان غمناک با تو نیاید هیچ کس در خاک با تو  
  رفیقانت همه بدساز گردند ز تو هر یک به راهی باز گردند  
  به مرگ و زندگی در خواب و مستی توئی با خویشتن هر جا که هستی  
  ازین مشتی خیال کاروان زن عنان بستان علم بر آسمان زن  
  خلاف آن شد که در هر کارگاهی مخالف دید خواهی بارگاهی  
  نفس کو بر سپهر آهنگ دارد ز لب تا ناف میدان تنگ دارد  
  بده گر عاقلی پرواز خود را که کشتند از تو به صد بار صد را  
  زمین کز خون ما باکی ندارد به بادش ده که جز خاکی ندارد  
  دلا منشین که یاران برنشستند بنه بر بند کایشان رخت بستند  
  درین کشتی چو نتوان دیر ماندن بباید رخت بر دریا فشاندن  
  درین دریا سر از غم بر میاور فرو خور غوطه و دم بر میاور  
  بدین خوبی جمالی کادمی راست اگر بر آسمان باشد ز می‌راست  
  بفرساید زمین و بشکند سنگ نماند کس درین پیغوله تنگ  
  پی غولان درین پیغوله بگذار فرشته شو قدم زین فرش بردار  
  جوانمردان که در دل جنگ بستند به جان و دل ز جان آهنگ رستند  
  ز جان کندن کسی جان برد خواهد که پیش از دادن جان مرد خواهد  
  نمانی گر بماند خو بگیری بمیران خویشتن را تا نمیری  
  بسا پیکر که گفتی آهنین است به صد زاری کنون زیرزمین است  
  گر اندام زمین را باز جوئی همه خاک زمین بودند گوئی  
  کجا جمشید و افریدون و ضحاک همه در خاک رفتند ای خوشا خاک  
  جگرها بین که در خوناب خاک است ندانم کاین چه دریای هلاک است  
  که دیدی کامد اینجا کوس پیلش که برنامد ز پی بانگ رحیلش  
  اگر در خاک شد خاکی ستم نیست سرانجام وجود الا عدم نیست  
  جهان بین تا چه آسان می‌کند مست فلک بین تا چه خرم می‌زند دست  
  نظامی بس کن این گفتار خاموش چه گوئی با جهانی پنبه در گوش  
  شکایتهای عالم چند گوئی بپوش این گریه را در خنده‌روئی  
  چه پیش آرد زمان کان در نگردد چه افرازد زمین کان برنگردد  
  درختی را که بینی تازه بیخش کند روزی ز خشکی چار میخش  
  بهاری را کند گیتی فروزی به بادش بر دهد ناگاه روزی  
  دهد بستاند و عاری ندارد بجز داد و ستد کاری ندارد  
  جنایتهای این نه شیشه تنگ همه در شیشه کن بر شیشه زن سنگ  
  مگر در پای دور گرم کینه شکسته گردد این سبز آبگینه  
  بده دنیی مکن کز بهر هیچت دهد این چرخ پیچاپیچ پیچت  
  ز خود بگذر که با این چار پیوند نشاید رست ازین هفت آهنین بند  
  گل و سنگ است این ویرانه منزل درو ما را دو دست و پای در گل  
  درین سنگ و درین گل مرد فرهنگ نه گل بر گل نهد نه سنگ بر سنگ