نظامی (خسرو و شیرین)/چو شیرین در مداین مهد بگشاد
ظاهر
چو شیرین در مداین مهد بگشاد | ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد | |||||
پس از ماهی کز آسایش اثر یافت | ز بیرون رفتن خسرو خبر یافت | |||||
که از بیم پدر شد سوی نخجیر | وز آنجا سوی ارمن کرد تدبیر | |||||
بدرد آمد دلش زان بیدوائی | که کارش داشت الحق بینوائی | |||||
چنین تا مدتی در خانه میبود | ز بیصبری دلش دیوانه میبود | |||||
حقیقت شد ورا کان یک سواره | که میکرد اندرو چندان نظاره | |||||
جهان آرای خسرو بود کز راه | نظر میکرد چون خورشید در ماه | |||||
بسی از خویشتن بر خویشتن زد | فرو خورد آن تغابن را و تن زد | |||||
صبوری کرد روزی چند در کار | نمود آنگه که خواهم گشت بیمار | |||||
مرا قصری به خرم مرغزاری | بباید ساختن بر کوهساری | |||||
که کوهستانیم گلزار پرورد | شد از گرمی گل سرخم گل زرد | |||||
بدو گفتند بت رویان دمساز | کهای شمع بتان چون شمع مگداز | |||||
تو را سالار ما فرمود جائی | مهیا ساختن در خوش هوائی | |||||
اگر فرماندهی تا کارفرمای | به کوهستان ترا پیدا کند جای | |||||
بگفت آری بباید ساختن زود | چنان قصری که شاهنشاه فرمود | |||||
کنیزانی کزو در رشک ماندند | به خلوت مرد بنا را بخواندند | |||||
که جادوئی است اینجا کار دیده | ز کوهستان بابل نو رسیده | |||||
زمین را اگر بگوید کای زمین خیز | هوا بینی گرفته ریز بر ریز | |||||
فلک را نیز اگر گوید بیارام | بماند تا قیامت بر یکی گام | |||||
ز ما قصری طلب کرد است جائی | کزان سوزندهتر نبود هوائی | |||||
بدان تا مردم آنجا کم شتابند | ز جادو جادوئیها در نیابند | |||||
بدین جادو شبیخونی عجب کن | هوائی هر چه ناخوشتر طلب کن | |||||
بساز آنجا چنان قصری که باید | ز ما درخواست کن مزدی که شاید | |||||
پس آنگه از خزو دیبا و دینار | وجوه خرج دادندش به خروار | |||||
چو بنا شاد گشت از گنج بردن | جهان پیمای شد در رنج بردن | |||||
طلب میکرد جائی دور از انبوده | حوالی بر حوالی کوه بر کوه | |||||
بدست آورد جائی گرم و دلگیر | کز او طفلی شدی در هفته پیر | |||||
بده فرسنگ از کرمانشهان دور | نه از کرمانشهان بل از جهان دور | |||||
بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت | به دوزخ در چنان قصری به پرداخت | |||||
که داند هر که آنجا اسب تازد | که حوری را چنان دوزخ نسازد | |||||
چو از شب گشت مشگین روی آن عصر | ز مشگو رفت شیرین سوی آن قصر | |||||
کنیزی چند با او نارسیده | خیانت کاری شهوت ندیده | |||||
در آن زندانسرای تنگ میبود | چو گوهر شهربند سنگ میبود | |||||
غم خسرو رقیب خویش کرده | در دل بر دو عالم پیش کرده |