پرش به محتوا

نظامی (خسرو و شیرین)/چو شد پرداخته فرهاد را چنگ

از ویکی‌نبشته
نظامی (خسرو و شیرین) از نظامی
(چو شد پرداخته فرهاد را چنگ)
  چو شد پرداخته فرهاد را چنگ ز صورت کاری دیوار آن سنگ  
  نیاسودی ز وقت صبح تا شام بریدی کوه بر یاد دلارام  
  به کوه انداختن بگشاد بازو همی برید سنگی بی‌ترازو  
  به هر خارش که با آن خاره کردی یکی برج از حصارش پاره کردی  
  به هر زخمی ز پای افکند کوهی کز آن امد خلایق را شکوهی  
  به الماس مژه یاقوت می‌سفت ز حال خویشتن با کوه می‌گفت  
  که ای کوه ار چه داری سنگ خاره جوانمردی کن و شو پاره‌پاره  
  ز بهر من تو لختی روی بخراش به پیش زخم سنگینم سبک باش  
  وگرنه من به حق جان جانان که تا آندم که باشد بر تنم جان  
  نیاساید تنم ز آزار با تو کنم جان بر سر پیکار با تو  
  شبا هنگام کز صحرای اندوه رسیدی آفتابش بر سر کوه  
  سیاهی بر سپیدی نقش بستی علم برخاستی سلطان نشستی  
  شدی نزدیک آن صورت زمانی در آن سنگ از گهر جستی نشانی  
  زدی بر پای آن صورت بسی بوس بر آوردی ز عشقش ناله چون کوس  
  که ای محراب چشم نقش بندان دوا بخش درون دردمندان  
  بت سیمین تن سنگین دل من به تو گمره شده مسکین دل من  
  تو در سنگی چو گوهر پای بسته من از سنگی چو گوهر دل شکسته  
  زمانی پیش او بگریستی زار پس از گریه نمودی عذر بسیار  
  وزان جا بر شدی بر پشته کوه به پشت اندر گرفته بار اندوه  
  نظر کردی سوی قصر دلارام به زاری گفتی ای سرو گلندام  
  جگر پالوده‌ای را دل برافروز ز کار افتاده را کاری در آموز  
  مراد بی مرادی را روا کن امید ناامیدی را وفا کن  
  تو خود دانم که از من یاد ناری که یاری بهتر از من یاد داری  
  منم یاری که بر یادت شب و روز جهان سوزم به فریاد جهان‌سوز  
  تو را تا دل به خسرو شاد باشد غریبی چون منت کی یاد باشد  
  نشسته شاد شیرین چون گل نو شکر ریزان به یاد روی خسرو  
  فدا کرده چنین فرهاد مسکین ز بهر جهان شیرین جان شیرین  
  اگر چه ناری ای بدر منیرم پس از حجی و عمری در ضمیرم  
  من از عشق تو ای شمع شب افروز بدین روزم که می‌بینی بدین روز  
  در این دهلیزه تنگ آفریده وجودی دارم از سنگ آفریده  
  مرا هم بخت بد دامن گرفتست که این بدبختی اندر من گرفتست  
  اگر نه ز آهن و سنگ است رویم وفا از سنگ و آهن چند جویم  
  مکن زین بیش خواری بر دل تنگ غریبی را مکش چون مار در سنگ  
  ترا پهلوی فربه نیست نایاب که داری بر یکی پهلو دو قصاب  
  منم تنها چنین بر پشته مانده ز ننگ لاغری ناکشته مانده  
  ز عشقت سوزم و می‌سازم از دور که پروانه ندارد طاقت نور  
  از آن نزدیک تو می ناید این خاک که باشد کار نزدیکان خطرناک  
  به حق آنکه یاری حق شناسم که جز کشتن منه بر سر سپاسم  
  مگر کز بند غم بازم رهانی که مردن به مرا زین زندگانی  
  به روز من ستاره بر میا یاد به بخت من کس از مادر مزایاد  
  مرا مادر دعا کرد است گوئی که از تو دور بادا هر چه جوئی  
  اگر در تیغ دوران زحمتی هست چرا برد تو را ناخن مرا دست  
  و گر بی‌میل شد پستان گردون چرا بخشد ترا شیر و مرا خون  
  بدان شیری که اول مادرت داد که چون از جوی من شیری خوری شاد  
  کنی یادم به شیر شکرآلود که دارد تشنه را شیر و شکر سود  
  به شیری چون شبانان دست گیرم که در عشق تو چون طفلی به شیرم  
  به یاد آرم چو شیر خوشگواران فراموشم مکن چون شیرخواران  
  گرم شیرینیی ندهی ز جامت دهان شیرین همی دارم به نامت  
  چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار مرا بی‌یار و بی غمخوار مگذار  
  زبان‌تر کن بخوان این خشک لب را به روز روشن آر این تیره شب را  
  به دانگی گر چه هستم با تو درویش توانگر وار جان را می‌کشم پیش  
  ز دولتمندی درویش باشد که بی‌سرمایه سوداندیش باشد  
  مسوز آن دل که دلدارش تو باشی ز گیتی چاره کارش تو باشی  
  چو در خوبی غریب افتادی ای ماه غریبان را فرو مگذار در راه  
  تو که امروز از غریبی بی نصیبی بترس از محنت روز غریبی  
  طمع در زندگانی بسته بودم امید اندر جوانی بسته بودم  
  از آن هر دو کنون نومید گشتم بلا را خانه جاوید گشتم  
  دریغا هر چه در عالم رفیق است ترا تا وقت سختی هم طریق است  
  گه سختی تن آسانی پذیرند تو گوئی دست و ایشان پای گیرند  
  مخور خونم که خون خوردم ز بهرت غریبم آخر ای من خاک شهرت  
  چه بد کردم که با من کینه‌جوئی بد افتد گر بدی کردم نگوئی  
  خیالت را پرستش‌ها نمودم و گر جرمی جز این دارم جهودم  
  مکن با یار یکدل بی‌وفائی که کس با کس نکرد این ناخدائی  
  اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد سری چون بید درجنبان به این باد  
  و گر خاکم تو ای گنج خطرناک زیارت خانه‌ای بر ساز ازین خاک  
  اگر نگذاری ای شمع طرازم که پیهی در چراغت می‌گدارم  
  چنانم کش که دور از آستانت رمیمی باشم از دست استخوانت  
  منم دراجه مرغان شب خیز همه شب مونسم مرغ شب‌آویز  
  شبی خواهم که بینی زاریم را سحرخیزی و شب بیداریم را  
  گر از پولاد داری دل نه از سنگ ببخشائی بر این مجروح دلتنگ  
  کشم هر لحظه جوری نونو از تو به یک جو بر تو ای من جوجو از تو  
  من افتاده چنین چون گاو رنجور تو می‌بینی خرک می‌رانی از دور  
  کرم زین بیش کن با مرده خویش مکن بیداد بر دل برده خویش  
  حقیقت دان مجازی نیست این کار بکارآیم که بازی نیست این کار  
  من اندر دست تو چون کاه پستم وگرنه کوه عاجز شد ز دستم  
  چو من در زور دست از کوه بیشم چه باشد لشگری چون کوه پیشم  
  اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز  
  زپرویز و ز شیرین و زفرهاد همه در حرف پنجیم ای پریراد  
  چرا چون نام هر یک پنج حرفست به بردن پنجه خسرو شگرفست  
  ندانم خصم را غالب‌تر از خویش که در مغلوب و غالب نام من بیش  
  ولیک ادبار خود را می‌شناسم وز اقبال مخالف می‌هراسم  
  هر ادباری عجب در راه دارم که مقبل تر کسی بدخواه دارم  
  مبادا کس و گر چه شاه باشد که او را مقبلی بدخواه باشد  
  از آن ترسم که در پیکار این کوه گرو بر خصم ماند بر من اندوه  
  مرا آنکس که این پیکار فرمود طلب کار هلاک جان من بود  
  در این سختی مرا شد مردن آسان که جان در غصه دارم در جان  
  مرا در عاشقی کاری است مشکل که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل  
  حقیقت دان مجازی نیست این کار بکار آیم که بازی نیست این کار  
  توان خود را به سختی سنگدل کرد بدین سختی نه کاهن را خجل کرد  
  مرا عشقت چو موم زرد سوزد دلم بر خویشتن زین درد سوزد  
  مرا گر نقره و زر نیست دربار که در پایت کشم خروار خروار  
  رخ زردم کند در اشگباری گهی زر کوبی و گه نقره کاری  
  ز سودای تو ای شمع جهان‌تاب نه در بیداری آسوده‌ام نه در خواب  
  اگر بیدارم انده بایدم خورد و گر در خوابم افزون باشدم درد  
  چو در بیداری و خواب اینچنینم پناهی به ز تو خود را نه بینم  
  بیا کز مردمی جان بر تو ریزم نه دیوم کاخر از مردم گریزم  
  کسی دربند مردم چون نباشد که او از سنگ مردم می‌تراشد  
  تراشم سنگ و این پنهانیم نیست که در پیش است در پیشانیم نیست  
  کسی را روبرو از خلق بخت است که چون آیینه پیشانیش سخت است  
  بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی که دارد چون بنفشه شرمناکی  
  ز بی‌شرمی کسی کو شوخ دیده‌است چو نرگس با کلاه زر کشیده‌است  
  جهان را نیست کردی پس‌تر از من نه بینی هیچکس بی کس‌تر از من  
  نه چندان دوستی دارم دلاویز که گر روزی بیفتم گویدم خیز  
  نه چندانم کسی در خیل پیداست که گر میرم کند بالین من راست  
  منم تنها در این اندوه و جانی فداکرده سری بر آستانی  
  اگر صد سال در چاهی نشینم کسی جز آه خود بالا نه بینم  
  و گر گردم به کوه و دشت صد سال به جز سایه کسم ناید به دنبال  
  چه سگ جانم که با این دردناکی چو سگ‌داران دوم خونی و خاکی  
  سگان را در جهان جای و مرا نه گیا را بر زمین پای و مرا نه  
  پلنگان را به کوهستان پناهست نهنگان را به دریا جایگاهست  
  من بی‌سنگ خاکی مانده دلتنگ نه در خاکم در آسایش نه در سنگ  
  چو بر خاکم نبود از غم جدائی شوم در خاک تا یابم رهائی  
  مبادا کس بدین بی‌خانمانی بدین تلخی چه باید زندگانی  
  به تو باد هلاکم می‌دواند خطا گفتم که خاکم می‌دواند  
  چو تو هستی نگویم کیستم من ده آن تست در ده چیستم من  
  نشاید گفت من هستم تو هستی که آنگه لازم آید خودپرستی  
  به رفتن باز می‌کوشم چه سوداست نیابم ره که پیشاهنگ دود است  
  درین منزل که پای از پویه فرسود رسیدن دیر می‌بینم شدن زود  
  به رفتن مرکبم بس تیزگام است ندانم جام آرامم کدام است  
  چو از غم نیستم یک لحظه آزاد نخواهم هیچ کس را در جهان شاد  
  دلا دانی که دانایان چه گفتند در آن دریا که در عقل سفتند  
  کسی کو را بود در طبع سستی نخواهد هیچ کس را تندرستی  
  مرا عشق از کجا در خورد باشد که بر موئی هزاران درد باشد  
  بدین بی روغنی مغز دماغم غم دل بین که سوزد چون چراغم  
  ز من خاکستری مانده درین درد به خاکستر توان آتش نهان کرد  
  منم خاکی چو باد از جای رفته نشاط از دست و زور از پای رفته  
  اگر پائی بدست آرم دگربار به دامن در کشم چون نقش دیوار  
  چو نقطه زیر پرگار آورم روی شوم در نقش دیوار آورم روی  
  به صد دیوار سنگین پیش و پس را ببندم تا نه بینم نقش کس را  
  نبندم دل دگر در صورت کس از این صورت پرستیدن مرا بس  
  چو زین صورت حدیثی چند راندی دل مسکین بر آن صورت فشاندی  
  چو شب روی از ولایت در کشیدی سپاه روز رایت بر کشیدی  
  دگر بار آن قیامت روز شب‌خیز به زخم کوه کردی تیشه را تیز  
  به شب تا روزگوهر بار بودی به روزش سنگ سفتن کار بودی  
  ز بس سنگ وز بس گوهر که می‌ریخت دماغش سنگ با گوهر برآمیخت  
  به گرد عالم از فرهاد رنجور حدیث کوه کندن گشت مشهور  
  ز هر بقعه شدندی سنگ سایان به ماندندی در او انگشت خایان  
  ز سنگ و آهنش حیران شدندی در آن سرگشته سرگردان شدندی