نظامی (خسرو و شیرین)/چو شد پرداخته فرهاد را چنگ
ظاهر
چو شد پرداخته فرهاد را چنگ | ز صورت کاری دیوار آن سنگ | |||||
نیاسودی ز وقت صبح تا شام | بریدی کوه بر یاد دلارام | |||||
به کوه انداختن بگشاد بازو | همی برید سنگی بیترازو | |||||
به هر خارش که با آن خاره کردی | یکی برج از حصارش پاره کردی | |||||
به هر زخمی ز پای افکند کوهی | کز آن امد خلایق را شکوهی | |||||
به الماس مژه یاقوت میسفت | ز حال خویشتن با کوه میگفت | |||||
که ای کوه ار چه داری سنگ خاره | جوانمردی کن و شو پارهپاره | |||||
ز بهر من تو لختی روی بخراش | به پیش زخم سنگینم سبک باش | |||||
وگرنه من به حق جان جانان | که تا آندم که باشد بر تنم جان | |||||
نیاساید تنم ز آزار با تو | کنم جان بر سر پیکار با تو | |||||
شبا هنگام کز صحرای اندوه | رسیدی آفتابش بر سر کوه | |||||
سیاهی بر سپیدی نقش بستی | علم برخاستی سلطان نشستی | |||||
شدی نزدیک آن صورت زمانی | در آن سنگ از گهر جستی نشانی | |||||
زدی بر پای آن صورت بسی بوس | بر آوردی ز عشقش ناله چون کوس | |||||
که ای محراب چشم نقش بندان | دوا بخش درون دردمندان | |||||
بت سیمین تن سنگین دل من | به تو گمره شده مسکین دل من | |||||
تو در سنگی چو گوهر پای بسته | من از سنگی چو گوهر دل شکسته | |||||
زمانی پیش او بگریستی زار | پس از گریه نمودی عذر بسیار | |||||
وزان جا بر شدی بر پشته کوه | به پشت اندر گرفته بار اندوه | |||||
نظر کردی سوی قصر دلارام | به زاری گفتی ای سرو گلندام | |||||
جگر پالودهای را دل برافروز | ز کار افتاده را کاری در آموز | |||||
مراد بی مرادی را روا کن | امید ناامیدی را وفا کن | |||||
تو خود دانم که از من یاد ناری | که یاری بهتر از من یاد داری | |||||
منم یاری که بر یادت شب و روز | جهان سوزم به فریاد جهانسوز | |||||
تو را تا دل به خسرو شاد باشد | غریبی چون منت کی یاد باشد | |||||
نشسته شاد شیرین چون گل نو | شکر ریزان به یاد روی خسرو | |||||
فدا کرده چنین فرهاد مسکین | ز بهر جهان شیرین جان شیرین | |||||
اگر چه ناری ای بدر منیرم | پس از حجی و عمری در ضمیرم | |||||
من از عشق تو ای شمع شب افروز | بدین روزم که میبینی بدین روز | |||||
در این دهلیزه تنگ آفریده | وجودی دارم از سنگ آفریده | |||||
مرا هم بخت بد دامن گرفتست | که این بدبختی اندر من گرفتست | |||||
اگر نه ز آهن و سنگ است رویم | وفا از سنگ و آهن چند جویم | |||||
مکن زین بیش خواری بر دل تنگ | غریبی را مکش چون مار در سنگ | |||||
ترا پهلوی فربه نیست نایاب | که داری بر یکی پهلو دو قصاب | |||||
منم تنها چنین بر پشته مانده | ز ننگ لاغری ناکشته مانده | |||||
ز عشقت سوزم و میسازم از دور | که پروانه ندارد طاقت نور | |||||
از آن نزدیک تو می ناید این خاک | که باشد کار نزدیکان خطرناک | |||||
به حق آنکه یاری حق شناسم | که جز کشتن منه بر سر سپاسم | |||||
مگر کز بند غم بازم رهانی | که مردن به مرا زین زندگانی | |||||
به روز من ستاره بر میا یاد | به بخت من کس از مادر مزایاد | |||||
مرا مادر دعا کرد است گوئی | که از تو دور بادا هر چه جوئی | |||||
اگر در تیغ دوران زحمتی هست | چرا برد تو را ناخن مرا دست | |||||
و گر بیمیل شد پستان گردون | چرا بخشد ترا شیر و مرا خون | |||||
بدان شیری که اول مادرت داد | که چون از جوی من شیری خوری شاد | |||||
کنی یادم به شیر شکرآلود | که دارد تشنه را شیر و شکر سود | |||||
به شیری چون شبانان دست گیرم | که در عشق تو چون طفلی به شیرم | |||||
به یاد آرم چو شیر خوشگواران | فراموشم مکن چون شیرخواران | |||||
گرم شیرینیی ندهی ز جامت | دهان شیرین همی دارم به نامت | |||||
چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار | مرا بییار و بی غمخوار مگذار | |||||
زبانتر کن بخوان این خشک لب را | به روز روشن آر این تیره شب را | |||||
به دانگی گر چه هستم با تو درویش | توانگر وار جان را میکشم پیش | |||||
ز دولتمندی درویش باشد | که بیسرمایه سوداندیش باشد | |||||
مسوز آن دل که دلدارش تو باشی | ز گیتی چاره کارش تو باشی | |||||
چو در خوبی غریب افتادی ای ماه | غریبان را فرو مگذار در راه | |||||
تو که امروز از غریبی بی نصیبی | بترس از محنت روز غریبی | |||||
طمع در زندگانی بسته بودم | امید اندر جوانی بسته بودم | |||||
از آن هر دو کنون نومید گشتم | بلا را خانه جاوید گشتم | |||||
دریغا هر چه در عالم رفیق است | ترا تا وقت سختی هم طریق است | |||||
گه سختی تن آسانی پذیرند | تو گوئی دست و ایشان پای گیرند | |||||
مخور خونم که خون خوردم ز بهرت | غریبم آخر ای من خاک شهرت | |||||
چه بد کردم که با من کینهجوئی | بد افتد گر بدی کردم نگوئی | |||||
خیالت را پرستشها نمودم | و گر جرمی جز این دارم جهودم | |||||
مکن با یار یکدل بیوفائی | که کس با کس نکرد این ناخدائی | |||||
اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد | سری چون بید درجنبان به این باد | |||||
و گر خاکم تو ای گنج خطرناک | زیارت خانهای بر ساز ازین خاک | |||||
اگر نگذاری ای شمع طرازم | که پیهی در چراغت میگدارم | |||||
چنانم کش که دور از آستانت | رمیمی باشم از دست استخوانت | |||||
منم دراجه مرغان شب خیز | همه شب مونسم مرغ شبآویز | |||||
شبی خواهم که بینی زاریم را | سحرخیزی و شب بیداریم را | |||||
گر از پولاد داری دل نه از سنگ | ببخشائی بر این مجروح دلتنگ | |||||
کشم هر لحظه جوری نونو از تو | به یک جو بر تو ای من جوجو از تو | |||||
من افتاده چنین چون گاو رنجور | تو میبینی خرک میرانی از دور | |||||
کرم زین بیش کن با مرده خویش | مکن بیداد بر دل برده خویش | |||||
حقیقت دان مجازی نیست این کار | بکارآیم که بازی نیست این کار | |||||
من اندر دست تو چون کاه پستم | وگرنه کوه عاجز شد ز دستم | |||||
چو من در زور دست از کوه بیشم | چه باشد لشگری چون کوه پیشم | |||||
اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز | نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز | |||||
زپرویز و ز شیرین و زفرهاد | همه در حرف پنجیم ای پریراد | |||||
چرا چون نام هر یک پنج حرفست | به بردن پنجه خسرو شگرفست | |||||
ندانم خصم را غالبتر از خویش | که در مغلوب و غالب نام من بیش | |||||
ولیک ادبار خود را میشناسم | وز اقبال مخالف میهراسم | |||||
هر ادباری عجب در راه دارم | که مقبل تر کسی بدخواه دارم | |||||
مبادا کس و گر چه شاه باشد | که او را مقبلی بدخواه باشد | |||||
از آن ترسم که در پیکار این کوه | گرو بر خصم ماند بر من اندوه | |||||
مرا آنکس که این پیکار فرمود | طلب کار هلاک جان من بود | |||||
در این سختی مرا شد مردن آسان | که جان در غصه دارم در جان | |||||
مرا در عاشقی کاری است مشکل | که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل | |||||
حقیقت دان مجازی نیست این کار | بکار آیم که بازی نیست این کار | |||||
توان خود را به سختی سنگدل کرد | بدین سختی نه کاهن را خجل کرد | |||||
مرا عشقت چو موم زرد سوزد | دلم بر خویشتن زین درد سوزد | |||||
مرا گر نقره و زر نیست دربار | که در پایت کشم خروار خروار | |||||
رخ زردم کند در اشگباری | گهی زر کوبی و گه نقره کاری | |||||
ز سودای تو ای شمع جهانتاب | نه در بیداری آسودهام نه در خواب | |||||
اگر بیدارم انده بایدم خورد | و گر در خوابم افزون باشدم درد | |||||
چو در بیداری و خواب اینچنینم | پناهی به ز تو خود را نه بینم | |||||
بیا کز مردمی جان بر تو ریزم | نه دیوم کاخر از مردم گریزم | |||||
کسی دربند مردم چون نباشد | که او از سنگ مردم میتراشد | |||||
تراشم سنگ و این پنهانیم نیست | که در پیش است در پیشانیم نیست | |||||
کسی را روبرو از خلق بخت است | که چون آیینه پیشانیش سخت است | |||||
بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی | که دارد چون بنفشه شرمناکی | |||||
ز بیشرمی کسی کو شوخ دیدهاست | چو نرگس با کلاه زر کشیدهاست | |||||
جهان را نیست کردی پستر از من | نه بینی هیچکس بی کستر از من | |||||
نه چندان دوستی دارم دلاویز | که گر روزی بیفتم گویدم خیز | |||||
نه چندانم کسی در خیل پیداست | که گر میرم کند بالین من راست | |||||
منم تنها در این اندوه و جانی | فداکرده سری بر آستانی | |||||
اگر صد سال در چاهی نشینم | کسی جز آه خود بالا نه بینم | |||||
و گر گردم به کوه و دشت صد سال | به جز سایه کسم ناید به دنبال | |||||
چه سگ جانم که با این دردناکی | چو سگداران دوم خونی و خاکی | |||||
سگان را در جهان جای و مرا نه | گیا را بر زمین پای و مرا نه | |||||
پلنگان را به کوهستان پناهست | نهنگان را به دریا جایگاهست | |||||
من بیسنگ خاکی مانده دلتنگ | نه در خاکم در آسایش نه در سنگ | |||||
چو بر خاکم نبود از غم جدائی | شوم در خاک تا یابم رهائی | |||||
مبادا کس بدین بیخانمانی | بدین تلخی چه باید زندگانی | |||||
به تو باد هلاکم میدواند | خطا گفتم که خاکم میدواند | |||||
چو تو هستی نگویم کیستم من | ده آن تست در ده چیستم من | |||||
نشاید گفت من هستم تو هستی | که آنگه لازم آید خودپرستی | |||||
به رفتن باز میکوشم چه سوداست | نیابم ره که پیشاهنگ دود است | |||||
درین منزل که پای از پویه فرسود | رسیدن دیر میبینم شدن زود | |||||
به رفتن مرکبم بس تیزگام است | ندانم جام آرامم کدام است | |||||
چو از غم نیستم یک لحظه آزاد | نخواهم هیچ کس را در جهان شاد | |||||
دلا دانی که دانایان چه گفتند | در آن دریا که در عقل سفتند | |||||
کسی کو را بود در طبع سستی | نخواهد هیچ کس را تندرستی | |||||
مرا عشق از کجا در خورد باشد | که بر موئی هزاران درد باشد | |||||
بدین بی روغنی مغز دماغم | غم دل بین که سوزد چون چراغم | |||||
ز من خاکستری مانده درین درد | به خاکستر توان آتش نهان کرد | |||||
منم خاکی چو باد از جای رفته | نشاط از دست و زور از پای رفته | |||||
اگر پائی بدست آرم دگربار | به دامن در کشم چون نقش دیوار | |||||
چو نقطه زیر پرگار آورم روی | شوم در نقش دیوار آورم روی | |||||
به صد دیوار سنگین پیش و پس را | ببندم تا نه بینم نقش کس را | |||||
نبندم دل دگر در صورت کس | از این صورت پرستیدن مرا بس | |||||
چو زین صورت حدیثی چند راندی | دل مسکین بر آن صورت فشاندی | |||||
چو شب روی از ولایت در کشیدی | سپاه روز رایت بر کشیدی | |||||
دگر بار آن قیامت روز شبخیز | به زخم کوه کردی تیشه را تیز | |||||
به شب تا روزگوهر بار بودی | به روزش سنگ سفتن کار بودی | |||||
ز بس سنگ وز بس گوهر که میریخت | دماغش سنگ با گوهر برآمیخت | |||||
به گرد عالم از فرهاد رنجور | حدیث کوه کندن گشت مشهور | |||||
ز هر بقعه شدندی سنگ سایان | به ماندندی در او انگشت خایان | |||||
ز سنگ و آهنش حیران شدندی | در آن سرگشته سرگردان شدندی |