نظامی (خسرو و شیرین)/چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
ظاهر
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ | سپاه روم زد بر لشگر زنگ | |||||
بر آمد یوسفی نارنج در دست | ترنج مه زلیخا وار بشکست | |||||
شد از چشم فلک نیرنگ سازی | گشاد ابرویها در دلنوازی | |||||
در پیروزه گون گنبد گشادند | به پیروزی جهان را مژده دادند | |||||
زمانه ایمن از غوغا و فریاد | زمین آسوده از تشنیع و بیداد | |||||
به فال فرخ و پیرایه نو | نهاده خسروانی تخت خسرو | |||||
سراپرده به سدره سر کشیده | سماطینی به گردون بر کشیده | |||||
ستاده قیصر و خاقان و فغفور | یک آماج از بساط پیشکه دور | |||||
به هر گوشه مهیا کرده جائی | برو زانو زده کشور خدائی | |||||
طرفداران که صف در صف کشیدند | ز هیبت پشت پای خویش دیدند | |||||
کسی کش در دل آمد سر بریدن | نیارست از سیاست باز دیدن | |||||
ز بس گوهر کمرهای شبافروز | در گستاخ بینی بسته بر روز | |||||
قبا بسته کمرداران چون پیل | کمربندی زده مقدار ده میل | |||||
در آن صف کاتش از بیم آب گشتی | سخن گر زر بدی سیماب گشتی | |||||
نشسته خسرو پرویز بر تخت | جوان فرو جوان طبع و جوان بخت | |||||
در رویه کرد تخت پادشائیش | کشیده صف غلامان سرائیش | |||||
ز خاموشی در آن زرینه پرگار | شده نقش غلامان نقش دیوار | |||||
زمین را زیر تخت آرام داده | به رسم خاص بار عام داده | |||||
به فتحالباب دولت بامدادان | ز در پیکی در آمد سخت شادان | |||||
زمین بوسید و گفتا شادمان باش | همیشه در جهان شاه جهان باش | |||||
تو زرین بهره باش از تخت زرین | که چوبین بهره شد بهرام چوبین | |||||
نشاط از خانه چوبین برون تاخت | که چوبین خانه از دشمن به پرداخت | |||||
شهنشاه از دل سنگین ایام | مثل زد بر تن چوبین بهرام | |||||
که تا بر ما زمانه چوب زن بود | فلک چوبکزن چوبینه تن بود | |||||
چو چوب دولت ما شد برآور | مه چوبینه چوبین شد به خاور | |||||
نه این بهرام اگر بهرام گور است | سرانجام از جهانش بهره گور است | |||||
اگر بهرام گوری رفت ازین دام | بیا تا بنگری صد گور بهرام | |||||
اگر بهرام گوری رفت ازین دام | بیا تا بنگری صد گور بهرام | |||||
جهان تا در جهان یاریش میکرد | تمنای جهانداریش میکرد | |||||
کجا آن شیر کز شمشیر گیری | چو مستان کرد با ما شیر گیری | |||||
کجا آن تیغ کاتش در جهان زد | تپانچه بر درفش کاویان زد | |||||
بسا فرزانه را کو شیرزاد است | فریب خاکیان بر باد داد است | |||||
بسا گرگ جوان کز روبه پیر | به افسون بسته شد در دام نخجیر | |||||
از آن بر گرگ روبه راست شاهی | که روبه دام بیند گرگ ماهی | |||||
بسا شه کز فریب یافه گویان | خصومت را شود بیوقت جویان | |||||
سرانجام از شتاب خام تدبیر | به جای پرنیان بر دل نهد تیر | |||||
ز مغروری کلاه از سر شود دور | مبادا کس به زور خویش مغرور | |||||
چراغ ارچه ز روغن نور گیرد | بسا باشد که از روغن بمیرد | |||||
خورشها را نمک رو تازه دارد | نمک باید که نیز اندازه دارد | |||||
مخور چندان که خرما خار گردد | گوارش در دهن مردار گردد | |||||
چنان خور کز ضرورتهای حالت | حرام دیگران باشد حلالت | |||||
مقیمی را که این دروازه باید | غم و شادیش را اندازه باید | |||||
مجو بالاتر از دوران خود جای | مکش بیش از گلیم خویشتن پای | |||||
چو دریا بر مزن موجی که داری | مپر بالاتر از اوجی که داری | |||||
به قدر شغل خود باید زدن لاف | که زر دوزی نداند بوریا باف | |||||
چه نیکو داستانی زد هنرمند | هلیله با هلیله قند با قند | |||||
نه فرخ شد نهاد نو نهادن | ره و رسم کهن بر باد دادن | |||||
به قندیل قدیمان در زدن سنگ | به کالای یتیمان بر زدن چنگ | |||||
هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد | نه من گفتم که دانه زو خبر داد | |||||
نه هر تخمی درختی راست روید | نه هر رودی سرودی راست گوید | |||||
به سرهنگی حمایل کردن تیغ | بسا مه را که پوشد چهره در میغ | |||||
تو خونریزی مبین کو شیر گیرد | که خونش گیرد ارچه دیر گیرد | |||||
از این ابلق سوار نیم زنگی | که در زیر ابلقی دارد دو رنگی | |||||
مباش ایمن که باخوی پلنگ است | کجا یکدل شود آخر دو رنگ است | |||||
ستم در مذهب دولت روا نیست | که دولت با ستمگار آشنا نیست | |||||
خری در کاهدان افتاد ناگاه | نگویم وای بر خر وای بر کاه | |||||
مگس بر خوان حلوا کی کند پشت | به انجیری غرابی چون توان کشت | |||||
به سیم دیگران زرین مکن کاخ | کزین دین رخنه گردد کیسه سوراخ | |||||
نگه دار اندرین آشفته بازار | کدین گازر از نارج عطار | |||||
مشو خامش چو کار افتد به زاری | که باشد خامشی نوعی ز خواری | |||||
شنیدستم که در زنجیر عامان | یکی بود است ازین آشفته نامان | |||||
چو با او سختی نابالغی جنگ | به بالغتر کسی برداشتی سنگ | |||||
بپرسیدند کز طفلان خوری خار | ز پیران کین کشی چون باشد این کار | |||||
بخنده گفت اگر پیران نخندند | کجا طفلان ستمکاری پسندند | |||||
چو دست از پای ناخشنود باشد | به جرم پای سر مأخوذ باشد | |||||
به جباری مبین در هیچ درویش | که او هم محتشم باشد بر خویش | |||||
ز عیب نیک مردم دیده بر دوز | هنر دیدن ز چشم بد میاموز | |||||
هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس | تو چشم زاغ بین نه پای طاوس | |||||
ترا حرفی به صد تزویر در مشت | منه بر حرف کس بیهوده انگشت | |||||
به عیب خویش یک دیده نمائی؟ | به عیب دیگران صد صد گشائی ؟ | |||||
نه کم ز آیینهای در عیب جوئی | به آیینه رها کن سخت روئی | |||||
حفاظ آینه این یک هنر بس | که پیش کس نگوید غیبت کس | |||||
چو سایه رو سیاه آنکس نشیند | که واپس گوید آنچ از پیش بیند | |||||
نشاید دید خصم خویش را خرد | که نرد از خام دستان کم توان برد | |||||
مشو غره بر آن خرگوش زرفام | که بر خنجر نگارد مرد رسام | |||||
که چون شیران بدان خنجر ستیزند | بدو خون بسی خرگوش ریزند | |||||
در آب نرم رو منگر به خواری | که تند آید گه زنهار خواری | |||||
بر آتش دل منه کو رخ فروزد | که وقت آید که صد خرمن بسوزد | |||||
به گستاخی مبین در خنده شیر | که نه دندان نماید بلکه شمشیر | |||||
هر آنکس کو زند لاف دلیری | ز جنگ شیر یابد نام شیری | |||||
چو کین خواهی ز خسرو کرد بهرام | ز کین خسروان خسرو شدش نام | |||||
به ارباکم ز خود خود را نسنجی | کز افکندن وز افتادن برنجی | |||||
ستیزه با بزرگان به توان برد | که از همدستی خردان شوی خرد | |||||
نهنگ آن به که در دریا ستیزد | کز آب خرد ماهی خرد خیزد | |||||
چو خسرو گفت بسیاری درین باب | بزرگان ریختند از دیدگان آب | |||||
فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ | روان کرده ز نرگس آب گلرنگ | |||||
سه روز اندوه خورد از بهر بهرام | نه با تخت آشنا میشد و نه با جام |