پرش به محتوا

نظامی (خسرو و شیرین)/چو داد اندیشه جادو دماغم

از ویکی‌نبشته
نظامی (خسرو و شیرین) از نظامی
(چو داد اندیشه جادو دماغم)
  چو داد اندیشه جادو دماغم ز چشم افسای این لعبت فراغم  
  ز هر عقلی مبارک بادم آمد طریق العقل واحد یادم آمد  
  شکایت گونه‌ای می‌کردم از بخت که در بازو کمانی داشتم سخت  
  بسی تیر از کمان افکنده بودم نشد بر هیچ کاغذ کازمودم  
  شکایت چون برانگیزد خروشی نماند بی‌بها گوهر فروشی  
  چنین مهدی که ماهش در نقابست ز مه بگذر سخن در آفتابست  
  خریدندش به چندان دلپسندی رساندندش به چرخ از سربلندی  
  پذیرفتند چندان ملک و مالم که باور کردنش آمد محالم  
  بسی چینی نورد نابریده بجز مشک از هوا گردی ندیده  
  همان ختلی خرام خسروانی سر افسار زر و طوق کیانی  
  به شریفم حدیث از گنج می‌رفت غلام از ده کنیز از پنج می‌رفت  
  پذیرشها نگر در کار چون ماند ستورم چون سقط شد بار چون ماند  
  پذیرنده چگونه رخت برداشت زمین کشته را ندروده بگذاشت  
  بدین افسوس می خوردم دریغی ز دم بر خویشتن چون شمع تیغی  
  که ناگه پیکی آمد نامه در دست به تعجیلم درودی داد و بنشست  
  که سی روزه سفر کن کاینک از راه به سی فرسنگی آمد موکب شاه  
  ترا خواهد که بیند روزکی چند کلید خویش را مگذار در بند  
  مثالم داد کاین توقیع شاهست همه شحنه همه تعویذ را هست  
  مثال شاه را بر سر نهادم سه جا بوسیدم و سر بر گشادم  
  فرو خواندم مر آن فرمان به فرهنگ کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ  
  به عزم خدمت شه جستم از جای در آوردم به پشت بارگی پای  
  برون راندم سوی صحرا شتابان گرفته رقص در کوه و بیابان  
  ز گوران تک ربودم در دویدن گرو بردم ز مرغان در پریدن  
  ز رقص ره نمی‌شد طبع سیرم ز من رقاص‌تر مرکب بزیرم  
  همه ره سجده می‌بردم قلم‌وار به تارک راه می‌رفتم چو پرگار  
  به هر منزل کزان ره می‌بردم دعای دولت شه می‌شنیدم  
  بهر چشمه که آبی تازه خوردم بشکر شه دعائی تازه کردم  
  نسیم دولت از هر کوه ورودی ز لطف شاه می‌دادم درودی  
  ز مشگین بوی آن حضرت بهرگام زمین در زیر من چون عنبر خام  
  چو بر خود رنج ره کوتاه کردم زمین بوس بساط شاه کردم  
  درون شد قاصد و شه را خبر کرد که چشمه بر لب دریا گذر کرد  
  برون آمد ز درگه حاجب خاص ز دریا داد گوهرها به غواص  
  مرا در بزمگاه شاه بردند عطارد را به برج ماه بردند  
  نشسته شاه چون تابنده خورشید به تاج کیقباد و تخت جمشید  
  زمین بوسش فلک را تشنه کرده مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده  
  شکوه تاجش از فر جهانگیر فکنده قیروان را جامه در قیر  
  طرف‌داران ز سقسین تا سمرقند به نوبتگاه درگاهش کمربند  
  درش بر حمل کشورها گشاده همه در حمل بر حمل ایستاده  
  به دریا ماند موج نیل رنگش که در دل بود هم در هم نهنگش  
  سر تاج قزلشاه از سر تخت نهاده تاج دولت بر سر بخت  
  بهشتی بزمش از بزم بهشتی ز حوضکهای می پر کرده کشتی  
  کف رادش به هر کس داده بهری گهی شهری و گاهی حمل شهری  
  ز تیغ تنگ چشمان حصاری قدر خان را در آن در تنگباری  
  خروش ارغنون و ناله چنگ رسانیده به چرخ زهره آهنگ  
  به ریشم زن نواها بر کشیده بریشم پوش پیراهن دریده  
  نواها مختلف در پرده‌سازی نوازش متفق در جان نوازی  
  غزلهای نظامی را غزالان زده بر زخمهای چنگ نالان  
  گرفته ساقیان می بر کف دست شهنشه خورده می بدخواه شه مست  
  چو دادندش خبر کامد نظامی فزودش شادیی بر شادکامی  
  شکوه زهد من بر من نگهداشت نه زان پشمی که زاهد در کله داشت  
  بفرمود از میان می بر گرفتن مدارای مرا پی بر گرفتن  
  به خدمت ساقیان را داشت در بند به سجده مطربان را کرد خرسند  
  اشارت کرد کاین یک روز تا شام نظامی را شویم از رود و از جام  
  نوای نظم او خوشتر ز رود است سراسر قولهای او سرود است  
  چو خضر آمد ز باده سر بتابیم که آب زندگی با خضر یابیم  
  پس آنکه حاجب خاص آمد و گفت درای ای طاق با هر دانشی جفت  
  درون رفتم تنی لرزنده چون بید چو ذره کو گراید سوی خورشید  
  سر خود همچنان بر گردن خویش سرافکنده فکنده هر دو در پیش  
  بدان تا بوسم او را چون زمین پای چو دیدم آسمان برخاست از جای  
  گرفتم در کنار از دل نوازی به موری چون سلیمان کرد بازی  
  من از تمکین او جوشی گرفتم دو عالم را در آغوشی گرفتم  
  چو بر پای ایستادم گفت بنشین به سوگندم نشاند این منزلت بین  
  قیام خدمتش را نقش بستم چو گفت اقبال او بنشین نشستم  
  سخن گفتم چو دولت وقت می‌دید سخنهائی که دولت می‌پسندید  
  از آن بذله که رضوانش پسندد زبانی گر به گوش آرد بخندد  
  نصیحتها که شاهان را بشاید وصیتها کز او درها گشاید  
  بسی پالودهای زعفرانی به شکر خندشان دادم نهانی  
  گهی چون ابرشان گریه گشادم گهی چو گل نشاط خنده دادم  
  چنان گفتم که شاه احسنت می‌گفت خرد بیدار می‌شد جهل می‌خفت  
  سماعم ساقیان را کرده مدهوش مغنی را شه دستان فراموش  
  در آمد راوی و بر خواند چون در ثنائی کان بساز از گنج شد پر  
  حدیثم را چو خسرو گوش می‌کرد ز شیرینی دهن پر نوش می‌کرد  
  حکایت چون به شیرینی در آمد حدیث خسرو و شیرین بر آمد  
  شهنشه دست بر دوشم نهاده ز تحسین حلقه در گوشم نهاده  
  شکر ریزان همی کرد از عنایت حدیث خسرو و شیرین حکایت  
  که گوهربند بنیادی نهادی در آن صنعت سخن را داد دادی  
  گزارشهای بی‌اندازه کردی بدان تاریخ ما را تازه کردی  
  نه گل دارد بدین تری هوائی نه بلبل زین نوآئین تر نوائی  
  گشاده خواندن او بیت بر بیت رگ مفاوج را چون روغن زیت  
  ز طلق اندودگی کامد حریرش هم آتش دایه شد هم ز مهریرش  
  چه حلوا کرده‌ای در جوش این جیش که هر کو می‌خورد می‌گوید العیش  
  در آن پالوده پالوده چون شیر ز شیرینی نکردی هیچ تقصیر  
  عروسی را بدان شیرین سواری که بودش برقع شیرین عماری  
  چو بر دندان ما کردی حلالش چه دندان مزد شد با زلف و خالش  
  ترا هم بر من و هم بر برادر معاشی فرض شد چون شیر مادر  
  برادر کو شهنشاه جهان بود جهان را هم ملک هم پهلوان بود  
  بدان نامه که بردی سالها رنج چه دادت دست مزد از گوهر و گنج  
  شنیدم قرعه‌ای زد بر خلاصت دو پاره ده نوشت از ملک خاصت  
  چه گوئی آن دهت دادند یا نه مثال ده فرستادند یانه  
  چو دانستم که خواهد فیض دریا که گردد کار بازرگان مهیا  
  همان خاک خراب آباد گردد به بند افتاده‌ای آزاد گردد  
  دعای تازه‌ای خواندم چو بختش به گوهر بر گرفتم پای تختش  
  چو بر خواندم دعای دولت شاه ز بازیهای چرخش کردم آگاه  
  که من یاقوت این تاج مکلل نه از بهر بها بر بستم اول  
  دری دیدم به کیوان بر کشیده به بی‌مثلی جهان مثلش ندیده  
  برو نقشی نوشتم تا بماند دهد بر من در ودی آنکه خواند  
  مرا مقصود ازین شیرین فسانه دعای خسروان آمد بهانه  
  چو شکر خسرو آمد بر زبانم فسون شکر و شیرین چه خوانم  
  بلی شاه سعید از خاص خویشم پذیرفت آنچه فرمودی ز پیشم  
  چو بحر عمر او کشتی روان کرد مرا نه جمله عالم را زیان کرد  
  ولی چون هست شاهی چون تو بر جای همان شهزادگان کشور آرای  
  از آن پذرفتهای رغبت‌انگیز دگرباره شود بازار من تیز  
  پذیرفت آن دعا و حمد را شاه به اخلاصی که بود از دل بدو راه  
  چو خو با حمد و با اخلاص من کرد ده حدونیان را خص من کرد  
  به مملوکی خطی دادم مسلسل به توقیع قزلشاهی مسجل  
  که شد بخشیده این ده بر تمامی ز ما برزاد برزاد نظامی  
  به ملک طلق دادم بی‌غرامت به طلقی ملک او شد تا قیامت  
  کسی کاین راستی را نیست باور منش خصم و خدایش باد داور  
  اگر طعنی زند بر وی خسیسی بجز وحشت مباد او را انیسی  
  به لعنت باد تا باشد زمانه تبارش تیر لعنت را نشانه  
  چو کار افتاده‌ای را کار شد راست در گنجینه بگشاد و براراست  
  درونم را به تأیید الهی برونم را به خلعت‌های شاهی  
  چو از تشریف خود منشوریم داد به طاعت گاه خود دستوریم داد  
  شدم نزدیک شه با بخت مسعود وزو باز آمدم با تخت محمود  
  چنان رفتم که سوی کعبه حجاج چنان باز آمدم کاحمد ز معراج  
  شنیدم حاسدی زانها که دانی که دزد کیسه بر باشد نهانی  
  به یوسف صورتی گرگی همی زاد به لوزینه درون الماس می‌داد  
  که‌ای گیتی نگشته حق شناست ز بهر چیست چندینی سپاست  
  عروسی کاسمان بوسید پایش دهی ویرانه باشد رو نمایش؟  
  دهی و آنگه چه ده چون کوره تنگ که باشد طول و عرضش نیم فرسنگ  
  ندارد دخل و خرجش کیسه‌پرداز سوادش نیم کار ملک ابخاز  
  چنین دادم جواب حاسد خویش که نعمت خواره را کفران میندیش  
  چرا می‌باید ای سالوک نقاب در آن ویرانه افتادن چو مهتاب  
  بحمد من نگر حمدونیان چیست که یک حمد اینچنین به کانچنان بیست  
  اگر بینی در آن ده کار و کشتی مرا در هر سخن بینی بهشتی  
  گر او دارد ز دانه خوشه پر من آرم خوشه خوشه دانه در  
  گر او را ز ابر فیض آب فراتست مرا در فیض لب آب حیاتست  
  گر او را بیشه‌ای با استواریست مرا صد بیشه از عود قماریست  
  سپاس من نه از وجه منالست بدان وجهست کاین وجهی حلالست  
  و گر دارد خرابی سوی او راه خراب آباد کن بس دولت شاه  
  ز خرواری صدف یک دانه در به زلال اندک از طوفان پر به  
  نه این ده شاه عالم رای آن داشت که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت  
  ولی چون ملک خرسندیم را دید ولایت در خور خواهنده بخشید  
  چو من خرسندم و بخشنده خشنود تو نقد بوالفضولی خرج کن زود