نظامی (خسرو و شیرین)/چو خسرو تخته حکمت در آموخت
ظاهر
چو خسرو تخته حکمت در آموخت | به آزادی جهان را تخته بر دوخت | |||||
ز مریم بود یک فرزند خامش | چو شیران ابخر و شیرویه نامش | |||||
شنیدم من که آن فرزند قتال | در آن طفلی که بودش قرب نه سال | |||||
چو شیرین را عروسی بود میگفت | که شیرین کاشگی بودی مرا جفت | |||||
ز مهرش باز گویم یا ز کینش | ز دانش یا ز دولت یا ز دینش | |||||
سرای شاه ازو پر دود میبود | بدو پیوسته ناخشنود میبود | |||||
بزرگ امید را گفت ای خردمند | دلم بگرفت از این وارونه فرزند | |||||
از این نافرخ اختر میهراسم | فساد طالعش را میشناسم | |||||
ز بد فعلی که دارد در سر خویش | چو گرگ ایمن نشد بر مادر خویش | |||||
ازین ناخوش نیاید خصلتی خوش | که خاکستر بود فرزند آتش | |||||
نگوید آنچه کس را دلکش آید | همه آن گوید او کو را خوش آید | |||||
نه با فرش همی بینم نه با سنگ | ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ | |||||
چو دود از آتش من گشت خیزان | ز من زاده ولی از من گریزان | |||||
سرم تاج از سرافرازان ربودست | خلف بس ناخلف دارم چه سوداست | |||||
نه بر شیرین نه بر من مهربانست | نه با همشیرگان شیرین زبانست | |||||
به چشمی بیند این دیو آن پری را | که خر در پیشهها پالانگری را | |||||
ز من بگذر که من خود گرزه مارم | بلی مارم که چون او مهره دارم | |||||
نه هر زن زن بود هر زاده فرزند | نه هر گل میوه آرد هر نیی قند | |||||
بسا زاده که کشت آن را کزو زاد | بس آهن کو کند بر سنگ بیداد | |||||
بسا بیگانه کز صاحب وفائی | ز خویشان بیش دارد آشنائی | |||||
بزرگ امید گفت ای پیش بین شاه | دل پاکت ز هر نیک و بد آگاه | |||||
گرفتم کاین پسر درد سر تست | نه آخر پارهای از گوهر تست | |||||
نشاید خصمی فرزند کردن | دل از پیوند بیپیوند کردن | |||||
کسی بر ناربن نارد لگد را | کا تاج سر کند فرزند خود را | |||||
درخت تود از آن آمد لگدخوار | که دارد بچه خود را نگونسار | |||||
تو نیکی بد نباشد نیز فرزند | بود تره به تخم خویش مانند | |||||
قبای زر چو در پیرایش افتد | ازو هم زر بود کارایش افتد | |||||
اگر توسن شد این فرزند جماش | زمانه خود کند رامش تو خوش باش | |||||
جوانی دارد زینسان پر از جوش | به پیری توسنی گردد فراموش | |||||
چنان افتد از آن پس رای خسرو | که آتش خانه باشد جای خسرو | |||||
نسازد با همالان هم نشستی | کند چون موبدان آتشپرستی | |||||
چو خسرو را به آتش خانه شد رخت | چو شیر مست شد شیرویه بر تخت | |||||
به نوشانوش می در کاس میداشت | ز دورا دور شه را پاس میداشت | |||||
بدان نگذاشت آخر بند کردش | به کنجی از جهان خرسند کردش | |||||
در آن تلخی چنان برداشت با او | که جز شیرین کسی نگذاشت با و | |||||
دل خسرو به شیرین آن چنان شاد | که با صد بند گفتا هستم آزاد | |||||
نشاندی ماه را گفتی میندیش | که روزی هست هر کس را چنین پیش | |||||
ز بادی کو کلاه از سر کند دور | گیاه آسوده باشد سرو رنجور | |||||
هر آنچ او فحلتر باشد ز نخجیر | شکارافکن بدو خوشتر زند تیر | |||||
چو کوه از زلزله گردد به دونیم | ز افتادن بلندان را بود بیم | |||||
هر آن پخته که دندانش بزرگست | به دنبالش بسی دندان گرگست | |||||
به هر جا کاتشی گردد زر اندود | بسوی نیکوان خوشتر رود دود | |||||
تو در دستی اگر دولت شد از دست | چو تو هستی همه دولت مرا هست | |||||
شکر لب نیز از او فارغ نبودی | دلش دادی و خدمت مینمودی | |||||
که در دولت چنین بسیار باشد | گهی شادی گهی تیمار باشد | |||||
شکنج کار چون در هم نشیند | بمیرد هر که در ماتم نشیند | |||||
گشاده روی باید بود یک چند | که پای و سر نباید هر دو دربند | |||||
نشاید کرد بر آزار خود زور | که بس بیمار وا گشت از لب گور | |||||
نه هر کش صحت او را تب نگیرد | نه هر کس را که تب گیرد بمیرد | |||||
بسا قفلا که بندش ناپدید است | چو وابینی نه قفل است آن کلید است | |||||
به دانائی ز دل پرداز غم را | که غمغم را کشد چون ریگ نم را | |||||
اگر جای تو را بگرفت بدخواه | مقنع نیز داند ساختن ماه | |||||
ولی چون چاه نخشب آب گیرد | جهان از آهنی کی تاب گیرد | |||||
در این کشور که هست از تیرهرائی | شبه کافور و اعمی روشنائی | |||||
بباید ساخت با هر ناپسندی | که ارزد ریش گاوی ریشخندی | |||||
ستیز روزگار از شرم دور است | ازو دوری طلب کازرم دور است | |||||
دو کس را روزگار آزرم داد است | یکی کو مرد و دیگر کو نزاد است | |||||
نماند کس درین دیر سپنجی | تو نیز ار هم نمانی تا نرنجی | |||||
اگر بودی جهان را پایداری | بهر کس چون رسیدی شهریاری | |||||
فلک گر مملکت پاینده دادی | ز کیخسرو به خسرو کی فتادی | |||||
کسی کو دل بر این گلزار بندد | چو گل زان بیشتر گرید که خندد | |||||
اگر دنیا نماند با تو مخروش | چنان پندار کافتد بارت از دوش | |||||
ز تو یا مال ماند یا تو مانی | پس آن به کو نماند تا تو مانی | |||||
چو بربط هر که او شادیپذیر است | ز درد گوشمالش ناگزیر است | |||||
بزن چون آفتاب آتش درین دیر | که بیعیسی نیابی در خران خیر | |||||
چه مارست اینکه چون ضحاک خونخوار | هم از پشت تو انگیزد ترا مار | |||||
به شهوت ریزهای کز پشت راندی | عقوبت بین که چون بیپشت ماندی | |||||
درین پسته منه بر پشت باری | شکمواری طلب نه پشتواری | |||||
بعنین و سترون بین که رستند | که بر پشت و شکم چیزی نبستند | |||||
گرت عقلی است بیپیوند میباش | بدانچت هست از او خرسند میباش | |||||
نه ایمنتر ز خرسندی جهانیست | نه به ز آسودگی نزهت سنا نیست | |||||
چو نانی هست و آبی پای درکش | که هست آزاد طبعی کشوری خوش | |||||
به خرسندی برآور سر که رستی | بلائی محکم آمد سرپرستی | |||||
همان زاهد که شد در دامن غار | به خرسندی مسلم گشت از اغیار | |||||
همان کهبد که ناپیداست در کوه | به پرواز قناعت رست از انبوه | |||||
جهان چون مار افعی پیچ پیچ است | ترا آن به کزو در دست هیچ است | |||||
چو از دست تو ناید هیچ کاری | به دست دیگران میگیر ماری | |||||
چو دربندی بدان میباش خرسند | که تو گنجی بود گنجینه دربند | |||||
و گر در چاه یابی پایه خویش | سعادت نامه یوسف بنه پیش | |||||
چو زیر از قدر تو جای تو باشد | علم دان هر که بالای تو باشد | |||||
تو پنداری که تو کم قدر داری | توئی تو کز دو عالم صدر داری | |||||
دل عالم توئی در خود مبین خرد | بدین همت توان گوی از جهان برد | |||||
چنان دان کایزد از خلقت گزید است | جهان خاص از پی تو آفرید است | |||||
بدین اندیشه چون دلشاد گردی | ز بند تاج و تخت آزاد گردی | |||||
و گر باشی به تخت و تاج محتاج | زمین را تخت کن خورشید را تاج | |||||
بدین تسکین ز خسرو سوز میبرد | بدین افسانه خوش خوش روز میبرد | |||||
شب آمد همچنان آن سرو آزاد | سخن میگفت و شه را دل همی داد |