نظامی (خسرو و شیرین)/چو برزد بامدادان خازن چین
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) از نظامی (چو برزد بامدادان خازن چین) |
' |
چو برزد بامدادان خازن چین | به درج گوهرین بر قفل زرین | |||
برون آمد ز درج آن نقش چینی | شدن را کرده با خود نقش بینی | |||
بتان چین به خدمت سر نهادند | بسان سرو بر پای ایستادند | |||
چو شیرین دید روی مهربانان | به چربی گفت با شیرین زبانان | |||
که بسمالله به صحرا میخرامم | مگر بسمل شود مرغی به دامم | |||
بتان از سر سراغج باز کردند | دگرگون خدمتش را ساز کردند | |||
به کردار کلهداران چون نوش | قبا بستند بکران قصب پوش | |||
که رسمی بود کان صحرا خرامان | به صید آیند بر رسم غلامان | |||
همه در گرد شیرین حلقه بستند | چو حالی بر نشست او بر نشستند | |||
به صحرائی شدند از صحن ایوان | به سرسبزی چو خضر از آب حیوان | |||
در آن صحرا روان کردند رهوار | وزان صحرا به صحراهای بسیار | |||
شدند آن روضه حوران دلکش | به صحرائی چو مینو خرم و خوش | |||
زمین از سبزه نزهت گاه آهو | هوا از مشک پر خالی ز آهو | |||
سرانجام اسب را پرواز دادند | عنان خود به مرکب باز دادند | |||
بت لشگر شکن بر پشت شبدیز | سواری تند بود و مرکبی تیز | |||
چو مرکب گرم کرد از پیش یاران | برون افتاد از آن هم تک سواران | |||
گمان بردند که اسبش سر کشید است | ندانستند کو سر در کشید است | |||
بسی چون سایه دنبالش دویدند | ز سایه در گذر گردش ندیدند | |||
به جستن تا به شب دمساز گشتند | به نومیدی هم آخر باز گشتند | |||
ز شاه خویش هر یک دور مانده | به تن رنجه به دل رنجور مانده | |||
به درگاه مهین بانو شبانگاه | شدند آن اختران بیطلعت ماه | |||
به دیده پیش تختش راه رفتند | به تلخی حال شیرین باز گفتند | |||
که سیاره چه شب بازی نمودش | تک طیاره چون اندر ربودش | |||
مهین بانو چو بشنید این سخن را | صلا در داد غمهای کهن را | |||
فرود آمد ز تخت خویش غمناک | بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک | |||
از آن غم دستها بر سر نهاده | ز دیده سیل طوفان بر گشاده | |||
ز شیرین یاد بیاندازه میکرد | به دو سوک برادر تازه میکرد | |||
به آب چشم گفت ای نازنین ماه | ز من چشم بدت بربود ناگاه | |||
گلی بودی که باد از بارت افکند | ندانم بر کدامین خارت افکند | |||
چو افتادت که مهر از ما بریدی | کدامین مهربان بر ما گزیدی | |||
چو آهو زین غزالان سیر گشتی | گرفتار کدامین شیر گشتی | |||
چو ماه از اختران خود جدائی | نه خورشیدی چنین تنها چرائی | |||
کجا سرو تو کز جانم چمن داشت | به هر شاخی رگی با جان من داشت | |||
رخت ماهست تا خود بر که تابد | منش گم کردهام تا خود که یابد | |||
همه شب تا به روز این نوحه میکرد | غمش بر غم افزود و درد بر درد | |||
چو مهر آمد برون از چاه بیژن | شد از نورش جهان را دیده روشن | |||
همه لشگر به خدمت سر نهادند | به نوبت گاه فرمان ایستادند | |||
که گر بانو بفرماید به شبگیر | پی شیرین برانیم اسب چون تیر | |||
مهین بانو به رفتن میل ننمود | نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود | |||
چو در خواب این بلا را بود دیده | که بودی بازی از دستش پریده | |||
چو حسرت خورد از پرواز آن باز | همان باز آمدی بر دست او باز | |||
بدیشان گفت اگر ما باز گردیم | و گر با آسمان همراز گردیم | |||
نشد ممکن که در هیچ آبخوردی | بیابیم از پی شبدیز گردی | |||
نشاید شد پی مرغ پریده | نه دنبال شکاردام دیده | |||
کبوتر چون پرید از پس چه نالی | که وا برج آید ار باشد حلالی | |||
بلی چندان شکیبم در فراقش | که برقی یابم از نعل براقش | |||
چو زان گم گشته گنج آگاه گردم | دیگر ره با طرب همراه گردم | |||
به گنجینه سپارم گنج را باز | به دین شکرانه گردم گنج پرداز | |||
سپه چون پاسخ بانو شنیدند | به از فرمانبری کاری ندیدند | |||
وزان سوی دگر شیرین به شبدیز | جهان را مینوشت از بهر پرویز | |||
چو سیاره شتاب آهنگ میبود | ز ره رفتن بروز و شب نیاسود | |||
قبا در بسته بر شکل غلامان | همی شد ده به ده سامان به سامان | |||
نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه | به کوه و دشت میشد راه و بیراه | |||
رونده کوه را چون باد میراند | به تک در باد را چون کوه میماند | |||
نپوشد بر تو آن افسانه را راز | که در راهی زنی شد جادوئی ساز | |||
یکی آیینه و شانه درافکند | به افسونی به راهش کرد دربند | |||
فلک این آینه وان شانه را جست | کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست | |||
زنی کوشانه و آیینه بفکند | ز سختی شد به کوه و بیشه مانند | |||
شده شیرین در آن راه از بس اندوه | غبار آلود چندین بیشه و کوه | |||
رخش سیمای کم رختی گرفته | مزاج نازکش سختی گرفته | |||
نشان میجست و میرفت آن دلافروز | چو ماه چارده شب چارده روز | |||
جنیبت را به یک منزل نمیماند | خبر پرسان خبر پرسان همی راند | |||
تکاور دست برد از باد میبرد | زمین را دور چرخ از یاد میبرد | |||
سپیده دم چو دم بر زد سپیدی | سیاهی خواند حرف ناامیدی | |||
هزاران نرگس از چرخ جهانگرد | فرو شد تا بر آمد یک گل زرد | |||
شتابان کرد شیرین بارگی را | به تلخی داد جان یکبارگی را | |||
پدید آمد چو مینو مرغزاری | در او چون آب حیوان چشمه ساری | |||
ز شرم آب از رخشنده خانی | شده در ظلمت آب زندگانی | |||
ز رنج راه بود اندام خسته | غبار از پای تا سر برنشسته | |||
به گرد چشمه جولان زد زمانی | ده اندر ده ندید از کس نشانی | |||
فرود آمد به یک سو بارگی بست | ره اندیشه بر نظارگی بست | |||
چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور | فلک را آب در چشم آمد از دور | |||
سهیل از شعر شکرگون برآورد | نفیر از شعری گردون برآورد | |||
پرندی آسمان گون بر میان زد | شد اندر آب و آتش در جهان زد | |||
فلک را کرد کحلی پوش پروین | موصل کرد نیلوفر به نسرین | |||
حصارش نیل شد یعنی شبانگاه | ز چرخ نیلگون سر بر زد آن ماه | |||
تن سیمینش میغلطید در آب | چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب | |||
عجب باشد که گل را چشمه شوید | غلط گفتم که گل بر چشمه روید | |||
در آب انداخته از گیسوان شست | نه ماهی بلکه ماه آورده در دست | |||
ز مشک آرایش کافور کرده | ز کافورش جهان کافور خورده | |||
مگر دانسته بود از پیش دیدن | که مهمانی نوش خواهد رسیدن | |||
در آب چشمه سار آن شکر ناب | ز بهر میهمان میساخت جلاب |