نظامی (خسرو و شیرین)/چو برزد بامدادان خازن چین
ظاهر
چو برزد بامدادان خازن چین | به درج گوهرین بر قفل زرین | |||||
برون آمد ز درج آن نقش چینی | شدن را کرده با خود نقش بینی | |||||
بتان چین به خدمت سر نهادند | بسان سرو بر پای ایستادند | |||||
چو شیرین دید روی مهربانان | به چربی گفت با شیرین زبانان | |||||
که بسمالله به صحرا میخرامم | مگر بسمل شود مرغی به دامم | |||||
بتان از سر سراغج باز کردند | دگرگون خدمتش را ساز کردند | |||||
به کردار کلهداران چون نوش | قبا بستند بکران قصب پوش | |||||
که رسمی بود کان صحرا خرامان | به صید آیند بر رسم غلامان | |||||
همه در گرد شیرین حلقه بستند | چو حالی بر نشست او بر نشستند | |||||
به صحرائی شدند از صحن ایوان | به سرسبزی چو خضر از آب حیوان | |||||
در آن صحرا روان کردند رهوار | وزان صحرا به صحراهای بسیار | |||||
شدند آن روضه حوران دلکش | به صحرائی چو مینو خرم و خوش | |||||
زمین از سبزه نزهت گاه آهو | هوا از مشک پر خالی ز آهو | |||||
سرانجام اسب را پرواز دادند | عنان خود به مرکب باز دادند | |||||
بت لشگر شکن بر پشت شبدیز | سواری تند بود و مرکبی تیز | |||||
چو مرکب گرم کرد از پیش یاران | برون افتاد از آن هم تک سواران | |||||
گمان بردند که اسبش سر کشید است | ندانستند کو سر در کشید است | |||||
بسی چون سایه دنبالش دویدند | ز سایه در گذر گردش ندیدند | |||||
به جستن تا به شب دمساز گشتند | به نومیدی هم آخر باز گشتند | |||||
ز شاه خویش هر یک دور مانده | به تن رنجه به دل رنجور مانده | |||||
به درگاه مهین بانو شبانگاه | شدند آن اختران بیطلعت ماه | |||||
به دیده پیش تختش راه رفتند | به تلخی حال شیرین باز گفتند | |||||
که سیاره چه شب بازی نمودش | تک طیاره چون اندر ربودش | |||||
مهین بانو چو بشنید این سخن را | صلا در داد غمهای کهن را | |||||
فرود آمد ز تخت خویش غمناک | بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک | |||||
از آن غم دستها بر سر نهاده | ز دیده سیل طوفان بر گشاده | |||||
ز شیرین یاد بیاندازه میکرد | به دو سوک برادر تازه میکرد | |||||
به آب چشم گفت ای نازنین ماه | ز من چشم بدت بربود ناگاه | |||||
گلی بودی که باد از بارت افکند | ندانم بر کدامین خارت افکند | |||||
چو افتادت که مهر از ما بریدی | کدامین مهربان بر ما گزیدی | |||||
چو آهو زین غزالان سیر گشتی | گرفتار کدامین شیر گشتی | |||||
چو ماه از اختران خود جدائی | نه خورشیدی چنین تنها چرائی | |||||
کجا سرو تو کز جانم چمن داشت | به هر شاخی رگی با جان من داشت | |||||
رخت ماهست تا خود بر که تابد | منش گم کردهام تا خود که یابد | |||||
همه شب تا به روز این نوحه میکرد | غمش بر غم افزود و درد بر درد | |||||
چو مهر آمد برون از چاه بیژن | شد از نورش جهان را دیده روشن | |||||
همه لشگر به خدمت سر نهادند | به نوبت گاه فرمان ایستادند | |||||
که گر بانو بفرماید به شبگیر | پی شیرین برانیم اسب چون تیر | |||||
مهین بانو به رفتن میل ننمود | نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود | |||||
چو در خواب این بلا را بود دیده | که بودی بازی از دستش پریده | |||||
چو حسرت خورد از پرواز آن باز | همان باز آمدی بر دست او باز | |||||
بدیشان گفت اگر ما باز گردیم | و گر با آسمان همراز گردیم | |||||
نشد ممکن که در هیچ آبخوردی | بیابیم از پی شبدیز گردی | |||||
نشاید شد پی مرغ پریده | نه دنبال شکاردام دیده | |||||
کبوتر چون پرید از پس چه نالی | که وا برج آید ار باشد حلالی | |||||
بلی چندان شکیبم در فراقش | که برقی یابم از نعل براقش | |||||
چو زان گم گشته گنج آگاه گردم | دیگر ره با طرب همراه گردم | |||||
به گنجینه سپارم گنج را باز | به دین شکرانه گردم گنج پرداز | |||||
سپه چون پاسخ بانو شنیدند | به از فرمانبری کاری ندیدند | |||||
وزان سوی دگر شیرین به شبدیز | جهان را مینوشت از بهر پرویز | |||||
چو سیاره شتاب آهنگ میبود | ز ره رفتن بروز و شب نیاسود | |||||
قبا در بسته بر شکل غلامان | همی شد ده به ده سامان به سامان | |||||
نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه | به کوه و دشت میشد راه و بیراه | |||||
رونده کوه را چون باد میراند | به تک در باد را چون کوه میماند | |||||
نپوشد بر تو آن افسانه را راز | که در راهی زنی شد جادوئی ساز | |||||
یکی آیینه و شانه درافکند | به افسونی به راهش کرد دربند | |||||
فلک این آینه وان شانه را جست | کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست | |||||
زنی کوشانه و آیینه بفکند | ز سختی شد به کوه و بیشه مانند | |||||
شده شیرین در آن راه از بس اندوه | غبار آلود چندین بیشه و کوه | |||||
رخش سیمای کم رختی گرفته | مزاج نازکش سختی گرفته | |||||
نشان میجست و میرفت آن دلافروز | چو ماه چارده شب چارده روز | |||||
جنیبت را به یک منزل نمیماند | خبر پرسان خبر پرسان همی راند | |||||
تکاور دست برد از باد میبرد | زمین را دور چرخ از یاد میبرد | |||||
سپیده دم چو دم بر زد سپیدی | سیاهی خواند حرف ناامیدی | |||||
هزاران نرگس از چرخ جهانگرد | فرو شد تا بر آمد یک گل زرد | |||||
شتابان کرد شیرین بارگی را | به تلخی داد جان یکبارگی را | |||||
پدید آمد چو مینو مرغزاری | در او چون آب حیوان چشمه ساری | |||||
ز شرم آب از رخشنده خانی | شده در ظلمت آب زندگانی | |||||
ز رنج راه بود اندام خسته | غبار از پای تا سر برنشسته | |||||
به گرد چشمه جولان زد زمانی | ده اندر ده ندید از کس نشانی | |||||
فرود آمد به یک سو بارگی بست | ره اندیشه بر نظارگی بست | |||||
چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور | فلک را آب در چشم آمد از دور | |||||
سهیل از شعر شکرگون برآورد | نفیر از شعری گردون برآورد | |||||
پرندی آسمان گون بر میان زد | شد اندر آب و آتش در جهان زد | |||||
فلک را کرد کحلی پوش پروین | موصل کرد نیلوفر به نسرین | |||||
حصارش نیل شد یعنی شبانگاه | ز چرخ نیلگون سر بر زد آن ماه | |||||
تن سیمینش میغلطید در آب | چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب | |||||
عجب باشد که گل را چشمه شوید | غلط گفتم که گل بر چشمه روید | |||||
در آب انداخته از گیسوان شست | نه ماهی بلکه ماه آورده در دست | |||||
ز مشک آرایش کافور کرده | ز کافورش جهان کافور خورده | |||||
مگر دانسته بود از پیش دیدن | که مهمانی نوش خواهد رسیدن | |||||
در آب چشمه سار آن شکر ناب | ز بهر میهمان میساخت جلاب |