نظامی (خسرو و شیرین)/چون سلطان جوان شاه جوانبخت
ظاهر
چون سلطان جوان شاه جوانبخت | که برخوردار باد از تاج و از تخت | |||||
سریر افروز اقلیم معانی | ولایت گیر ملک زندگانی | |||||
پناه ملک شاهنشاه طغرل | خداوند جهان سلطان عادل | |||||
ملک طغرل که دارای وجود است | سپهر دولت و دریای جود است | |||||
به سلطانی به تاج و تخت پیوست | به جای ارسلان بر تخت بنشست | |||||
من این گنجینه را در میگشادم | بنای این عمارت مینهادم | |||||
مبارک بود طالع نقش بستم | فلک گفتا مبارک باد و هستم | |||||
بدین طالع که هست این نقش را فال | مرا چون نقش خود نیکو کند حال | |||||
چو نقش از طالع سلطان نماید | چو سلطان گر جهان گیرست شاید | |||||
ازین پیکر که معشوق دل آمد | به کم مدت فراغت حاصل آمد | |||||
درنگ از بهر آن افتاد در راه | که تا از شغلها فارغ شود شاه | |||||
حبش را زلف بر طمغاج بندد | طراز شوشتر در چاج بندد | |||||
به باز چتر عنقا را بگیرد | به تاج زر ثریا را بگیرد | |||||
شکوهش چتر بر گردون رساند | سمندش کوه از جیحون جهاند | |||||
به فتح هفت کشور سر برآرد | سر نه چرخ را در چنبر آرد | |||||
گهش خاقان خراج چین فرستد | گهش قیصر گزیت دین فرستد | |||||
بحمدالله که با قدر بلندش | کمالی در نیابد جز سپندش | |||||
من از شفقت سپند مادرانه | بدود صبحدم کردم روانه | |||||
به شرط آنکه گر بوئی دهد خوش | نهد بر نام من نعلی بر آتش | |||||
بدان لفظ بلند گوهر افشان | که جان عالمست و عالم جان | |||||
اتابک را بگوید کای جهانگیر | نظامی وانگهی صدگونه تقصیر | |||||
نیامد وقت آن کاو را نوازیم؟ | ز کار افتادهای را کار سازیم؟ | |||||
به چشمی چشم این غمگین گشائیم؟ | به ابروئیش از ابروچین گشائیم؟ | |||||
ز ملک ما که دولت راست بنیاد | چه باشد گر خرابی گردد آباد | |||||
چنین گویندهای در گوشه تا کی | سخندانی چنین بیتوشه تا کی | |||||
از آن شد خانه خورشید معمور | که تاریکان عالم را دهد نور | |||||
سخای ابر از آن آمد جهانگیر | که در طفلی گیاهی را دهد شیر | |||||
کنون عمریست کین مرغ سخنسنج | به شکر نعمت ما میبرد رنج | |||||
نخورده جامی از میخانه ما | کند از شکرها شکرانه ما | |||||
شفیعی چون من و چون او غلامی | چو تو کیخسروی کمتر ز جامی | |||||
نظامی چیست این گستاخ روئی | که با دولت کنی گستاخ گوئی | |||||
خداوندی که چون خاقان و فغفور | به صد حاجت دری بوسندش از دور | |||||
چه عذر آری تو ای خاکیتر از خاک | کو گویائی درین خط خطرناک | |||||
یکی عذر است کو در پادشاهی | صفت دارد ز درگاه الهی | |||||
بدان در هر که بالاتر فروتر | کسی کافکندهتر گستاخ روتر | |||||
نه بینی برق کاهن را بسوزد | چراغ پیره زن چون برفروزد | |||||
همان دریا که موجش سهمناکست | گلی را باغ و باغی را هلاکست | |||||
سلیمانست شه با او درین راه | گهی ماهی سخن گوید گهی ماه | |||||
دبیران را به آتش گاه سباک | گهی زر در حساب آید گهی خاک | |||||
خدایا تا جهان را آب و رنگست | فلک را دور و گیتی را درنگست | |||||
جهان را خاص این صاحبقران کن | فلک را یار این گیتی ستان کن | |||||
ممتع دارش از بخت و جوانی | ز هر چیزش فزون ده زندگانی | |||||
مبادا دولت از نزدیک او دور | مبادا تاج را بیفرق او نور | |||||
فراخی باد از اقبالش جهان را | ز چترش سربلندی آسمان را | |||||
مقیم جاودانی باد جانش | حریم زندگانی آستانش |