نظامی (خسرو و شیرین)/چنین گوید جهان دیده سخنگوی
ظاهر
چنین گوید جهان دیده سخنگوی | که چون میشد در آن صحرا جهان جوی | |||||
شکاری چون شکر میزد ز هر سو | بر آمد گرد شیرین از دگر سو | |||||
که با یاران جماش آن دلافروز | به عزم صید بیرون آمد آن روز | |||||
دو صیدافکن به یکجا باز خوردند | به صید یکدیگر پرواز کردند | |||||
دو تیر انداز چون سرو جوانه | ز بهر یکدیگر کرده نشانه | |||||
دو یار از عشق خود مخمور مانده | به عشق اندرز یاران دور مانده | |||||
یکی را دست شاهی تاج داده | یکی صد تاج را تاراج داده | |||||
یکی را سنبل از گل بر کشیده | یکی را گرد گل سنبل دمیده | |||||
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش | یکی مشگین کمند افکنده بر دوش | |||||
یکی از طوق خود مه را شکسته | یکی مه را ز غبغب طوق بسته | |||||
نظر بر یکدیگر چندان نهادند | که آب از چشم یکدیگر گشادند | |||||
نه از شیرین جدا میگشت پرویز | نه از گلگون گذر میکرد شبدیز | |||||
طریق دوستی را ساز جستند | ز یکدیگر نشانها باز جستند | |||||
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک | فتادند از سر زین بر سر خاک | |||||
گذشته ساعتی سر بر گرفتند | زمین از اشک در گوهر گرفتند | |||||
به آیینتر بپرسیدند خود را | فرو گفتند لختی نیک و بد را | |||||
سخن بسیار بود اندیشه کردند | به کم گفتن صبوری پیشه کردند | |||||
هوا را بر زمین چون مرغ بستند | چو مرغی بر خدنگ زین نشستند | |||||
عنان از هر طرف بر زد سواری | پریروئی رسید از هر کناری | |||||
مه و خورشید را دیدند نازان | قران کرده به برج عشقبازان | |||||
فکنده عشقشان آتش بدل در | فرس در زیرشان چون خر به گل در | |||||
در ایشان خیره شد هر کس که میتاخت | که خسرو را ز شیرین باز نشناخت | |||||
خبر دادند موری چند پنهان | که این بلقیس گشت و آن سلیمان | |||||
ز هر سو لشگری نو میرسیدند | به گرد هر دو صف برمیکشیدند | |||||
چو لشگر جمع شد بر پره کوه | زمین بر گاو مینالید از انبوه | |||||
به خسرو گفت شیرین کای خداوند | نه من چون من هزارت بنده در بند | |||||
ز تاجت آسمان را بهرهمندی | زمین را زیر تخت سربلندی | |||||
اگر چه در بسیط هفت کشور | جهان خاص جهاندار است یکسر | |||||
بدین نزدیکی از بخشیده شاه | وثاقی هست ما را بر گذرگاه | |||||
اگر تشریف شه ما را نوازد | کمر بندد رهی گردن فرازد | |||||
اگر بر فرش موری بگذرد پیل | فتد افتادهای را جامه در نیل | |||||
ملک گفتا چو مهمان میپذیری | به جان آیم اگر جان میپذیری | |||||
سجود آورد شیرین در سپاسش | ثناها گفت افزون از قیاسش | |||||
دو اسبه پیش بانو کس فرستاد | ز مهمان بردن شاهش خبر داد | |||||
مهین بانو چو از کار آگهی یافت | بر اسباب غرض شاهنشهی یافت | |||||
به استقبال شد با نزل و اسباب | نثار افشاند بر خورشید و مهتاب | |||||
فرود آورد خسرو را به کاخی | که طوبی بود از آن فردوس شاخی | |||||
سرائی بر سپهرش سرفرازی | دو میدانش فراخی و درازی | |||||
فرستادش بدست عذر خواهان | چنان نزلی که باشد رسم شاهان | |||||
نه چندانش خزینه پیشکش کرد | که بتوان در حسابش دستخوش کرد | |||||
ملک را هر زمان در کار شیرین | چو جان شیرین شدی بازار شیرین |