نظامی (خسرو و شیرین)/چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد
ظاهر
چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد | که بودش داستانهای کهن یاد | |||||
که چون شد ماه کسری در سیاهی | به هرمز داد تخت پادشاهی | |||||
جهان افروز هرمز داد میکرد | به داد خود جهان آباد میکرد | |||||
همان رسم پدر بر جای میداشت | دهش بر دست و دین بر پای میداشت | |||||
نسب را در جهان پیوند میخواست | به قربان از خدا فرزند میخواست | |||||
به چندین نذر و قربانش خداوند | نرینه داد فرزندی چه فرزند | |||||
گرامی دری از دریای شاهی | چراغی روشن از نور الهی | |||||
مبارک طالعی فرخ سریری | به طالع تاجداری تختگیری | |||||
پدر در خسروی دیده تمامش | نهاده خسرو پرویز نامش | |||||
از آن شد نام آن شهزاده پرویز | که بودی دایم از هر کس پر آویز | |||||
گرفته در حریرش دایه چون مشک | چو مروارید تر در پنبه خشک | |||||
رخی از آفتاب اندوه کش تر | شکر خندیدنی از صبح خوشتر | |||||
چو میل شکرش در شیر دیدند | به شیر و شکرش می پروریدند | |||||
به بزم شاهش آوردند پیوست | بسان دسته گل دست بر دست | |||||
چو کار از مهد با میدان فتادش | جهان از دوستی در جان نهادش | |||||
بهر سالی که دولت میفزودش | خرد تعلیم دیگر مینمودش | |||||
چو سالش پنج شد در هر شگفتی | تماشا کردی و عبرت گرفتی | |||||
چو سال آمد به شش چون سرو میرست | رسوم شش جهت را باز میجست | |||||
چنان مشهور شد در خوبروئی | که مطلق یوسف مصرست گوئی | |||||
پدر ترتیب کرد آموزگارش | که تا ضایع نگردد روزگارش | |||||
بر این گفتار بر بگذشت یک چند | که شد در هر هنر خسرو هنرمند | |||||
چنان قادر سخن شد در معانی | که بحری گشت در گوهرفشانی | |||||
فصیحی کو سخن چون آب گفتی | سخن با او به اصطرلاب گفتی | |||||
چو از باریک بینی موی میسفت | به باریکی سخن چون موی میگفت | |||||
پس از نه سالگی مکتب رها کرد | حساب جنگ شیر و اژدها کرد | |||||
چو بر ده سالگی افکند بنیاد | سر سی سالگان میداد بر باد | |||||
بسر پنجه شدی با پنجه شیر | ستونی را قلم کردی به شمشیر | |||||
به تیر از موی بگشادی گره را | به نیزه حلقه بربودی زره را | |||||
در آن آماج کو کردی کمان باز | ز طبل زهره کردی طبلک باز | |||||
کسی کو ده کمان حالی کشیدی | کمانش را به حمالی کشیدی | |||||
ز ده دشمن کمندش خامتر بود | ز نه قبضه خدنگش تامتر بود | |||||
بدی گر خود بدی دیو سپیدی | به پیش بید برگش برگ بیدی | |||||
چو برق نیزه را بر سنگ راندی | سنان در سینه خارا نشاندی | |||||
چو عمر آمد به حد چارده سال | بر آمد مرغ دانش را پر و بال | |||||
نظر در جستنیهای نهان کرد | حساب نیک و بدهای جهان کرد | |||||
بزرگ امید نامی بود دانا | بزرگ امید از عقل و توانا | |||||
زمین جو جو شده در زیر پایش | فلک را جو به جو پیموده رایش | |||||
به دست آورده اسرار نهانی | کلید گنجهای آسمانی | |||||
طلب کردش به خلوت شاهزاده | زبان چون تیغ هندی بر گشاده | |||||
جواهر جست از آن دریای فرهنگ | به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ | |||||
دل روشن به تعلیمش برافروخت | وزو بسیار حکمتها در آموخت | |||||
ز پرگار زحل تا مرکز خاک | فرو خواند آفرینشهای افلاک | |||||
به اندک عمر شد دریا درونی | به هر فنی که گفتی ذو فنونی | |||||
دل از غفلت به آگاهی رسیدش | قدم بر پایه شاهی رسیدش | |||||
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار | نهانیهای این گردنده پرگار | |||||
ز خدمت خوشترش نامد جهانی | نبودی فارغ از خدمت زمانی | |||||
جهاندار از جهانش دوستر داشت | جهان چبود ز جانش دوستر داشت | |||||
ز بهر جان درازیش از جهان شاه | ز هر دستی درازی کرد کوتاه | |||||
منادی را ندا فرمود در شهر | که وای آن کس که او بر کس کند قهر | |||||
اگر اسبی چرد در کشتزاری | و گر غصبی رود بر میوه داری | |||||
و گر کس روی نامحرم به بیند | همان در خانه ترکی نشیند | |||||
سیاست را ز من گردد سزاوار | بر این سوگندهائی خورد بسیار | |||||
چو شه در عدل خود ننمود سستی | پدید آمد جهان را تندرستی | |||||
خرابی داشت از کار جهان دست | جهان از دستکار این جهان رست |