نظامی (خسرو و شیرین)/چنین گفت آن سخن پرداز شبخیز
ظاهر
چنین گفت آن سخن پرداز شبخیز | کزان آمد خلل در کار پرویز | |||||
که از شبها شبی روشن چو مهتاب | جمال مصطفی را دید در خواب | |||||
خرامان گشته بر تازی سمندی | مسلسل کرده گیسو چون کمندی | |||||
به چربی گفت با او کای جوانمرد | ره اسلام گیر از کفر برگرد | |||||
جوابش داد تا بیسر نگردم | ازین آیین که دارم برنگردم | |||||
سوار تند از آنجا شد روانه | به تندی زد بر او یک تازیانه | |||||
ز خواب خوش چو خسرو اندر آمد | چو آتش دودی از مغزش بر آمد | |||||
سه ماه از ترسناکی بود بیمار | نخفتی هیچ شب ز اندوه و تیمار | |||||
یکی روز از خمار تلخ شد تیز | به خلوت گفت شیرین را که برخیز | |||||
بیا تا در جواهر خانه و گنج | ببینیم آنچه از خاطر برد رنج | |||||
ز عطر و جوهر و ابریشمینه | بسنجیم آنچه باشد از خزینه | |||||
وزان بیمایگان را مایه بخشیم | روان را زین روش پیرایه بخشیم | |||||
سوی گنجینه رفتند آن دو همرای | ندیدند از جواهر بر زمین جای | |||||
خریطه بر خریطه بسته زنجیر | ز خسرو تا به کیخسرو همی گیر | |||||
چهل خانه که او را گنج دان بود | یکی زان آشکارا ده نهان بود | |||||
به هر گنجینهای یک یک رسیدند | متاعی را که ظاهر بود دیدند | |||||
دیگرها را بنسخت راز جستند | ز گنجوران کلیدش باز جستند | |||||
کلید و نسخه پیش آورد گنجور | زمین از بار گوهر گشت رنجور | |||||
چو شه گنجی که پنهان بود دیدش | همان با قفل هر گنجی کلیدش | |||||
کلیدی در میان دید از زر ناب | چو شمعی روشن از بس رونق و تاب | |||||
ز مردم باز جست آن گنج را در | که قفل آن کلیدش نیست در بر | |||||
نشان دادند و چون آگاه شد شاه | زمین را داد کندن بر نشانگاه | |||||
چو خاریدند خاک از سنگ خارا | پدید آمد یکی طاق آشکارا | |||||
درو در بسته صندوقی ز مرمر | بر آن صندوق سنگین قفلی از زر | |||||
به فرمان شه آن در بر گشادند | درون قفل را بیرون نهادند | |||||
طلسمی یافتند از سیم ساده | برو یکپاره لوح از زر نهاده | |||||
بر آن لوح زر از سیم سرشته | زر اندر سیم ترکیبی نوشته | |||||
طلب کردند پیری کان فرو خواند | شهنشه زان فرو خواندن فرو ماند | |||||
چو آن ترکیب را کردند خارش | گزارنده چنین کردش گزارش | |||||
که شاهی کاردشیر بابکان بود | بچستی پیشوای چابکان بود | |||||
ز راز انجم و گردون خبر داشت | در احکام فلک نیکو نظر داشت | |||||
ز هفت اختر چنین آورد بیرون | که در چندین قران از دور گردون | |||||
بدین پیکر پدید آید نشانی | در اقلیم عرب صاحب قرانی | |||||
سخن گوی و دلیر و خوب کردار | امین و راست عهد و راست گفتار | |||||
به معجز گوش مالد اختران را | بدین خاتم بود پیغمبران را | |||||
ز ملتها برآرد پادشائی | به شرع او رسد ملت خدائی | |||||
کسی را پادشاهی خویش باشد | که حکم شرع او در پیش باشد | |||||
بدو باید که دانا بگرود زود | که جنگ او زیان شد صلح او سود | |||||
چو شاهنشه در آن صورت نظر کرد | سیاست در دل و جانش اثر کرد | |||||
به عینه گفت کاین شکل جهانتاب | سواری بود کان شب دید در خواب | |||||
چنان در کالب جوشید جانش | که بیرون ریخت مغز از استخوانش | |||||
بپرسید از بریدان جهانگرد | که در گیتی که دیدست اینچنین مرد | |||||
همه گفتند کاین تمثال منظور | که دل را دیده بخشد دیده را نور | |||||
نماند جز بدان پیغمبر پاک | کزو در کعبه عنبر بوی شد خاک | |||||
محمد کایزد از خلقش گزید است | زبانش قفل عالم را کلید است | |||||
برون شد شاه از آن گنجینه دلتنگ | از آن گوهر فتاده بر سرش سنگ | |||||
چو شیرین دید شه را جوش در مغز | پریشان پیکرش زان پیکر نغز | |||||
به شه گفت ای به دانائی و رادی | طراز تاج و تخت کیقبادی | |||||
در این پیکر که پیش از ما نهفتند | سخن دانی که بیهوده نگفتند | |||||
به چندین سال پیش از ما بدین کار | رصد بستند و کردند این نمودار | |||||
چنین پیغمبری صاحب ولایت | کزو پیشینه کردند این ولایت | |||||
به خاصه حجتی دارد الهی | دهد بر دین او حجت گواهی | |||||
ره و رسمی چنین بازی نباشد | برو جای سرافرازی نباشد | |||||
اگر بر دین او رغبت کند شاه | نماند خار و خاشاکش درین راه | |||||
ز باد افراه ایزد رسته گردد | به اقبال ابد پیوسته گردد | |||||
برو نام نکو خواهی بماند | همان در نسل او شاهی بماند | |||||
به شیرین گفت خسرو راست گوئی | بدین حجت اثر پیداست گوئی | |||||
ولی ز آنجا که یزدان آفرید است | نیاکان مرا ملت پدید است | |||||
ره و رسم نیاکان چون گذارم | ز شاهان گذشته شرم دارم | |||||
دلم خواهد ولی بختم نسازد | نو آیین آنکه بخت او را نوازد | |||||
در آن دوران که دولت رام او بود | ز مشرق تا به مغرب نام او بود | |||||
رسول ما به حجتهای قاهر | نبوت در جهان میکرد ظاهر | |||||
گهی میکرد مه را خرقهسازی | گهی مه کرد با مه خرقهبازی | |||||
گهی با سنگ خارا راز میگفت | گهی سنگش حکایت باز میگفت | |||||
شکوهش کوه را بنیاد میکند | بروت خاک را چون باد میکند | |||||
عطایش گنج را ناچیز میکرد | نسیمش گنج بخشی نیز میکرد | |||||
خلایق را ز دعوت جام میداد | بهر کشور صلای عام میداد | |||||
بفرمود از عطا عطری سرشتن | بنام هر کسی حرزی نوشتن | |||||
حبش را تازه کرد از خط جمالی | عجم را بر کشید از نقطه خالی | |||||
چو از نقش نجاشی باز پرداخت | به مهر نام خسرونامهای ساخت |