نظامی (خسرو و شیرین)/همان صاحب سخن پیر کهن سال
ظاهر
همان صاحب سخن پیر کهن سال | چنین آگاه کرد از صورت حال | |||||
که چون بیشاه شد شیرین دلتنگ | به دل بر میزد از سنگین دلی سنگ | |||||
ز مژگان خون بیاندازه میریخت | به هر نوحه سرشگی تازه میریخت | |||||
چو مرغی نیم کشت افتادن و خیزان | ز نرگس بر سمن سیماب ریزان | |||||
مژه بر نرگسان مست میزد | ز دست دل به سر بر دست میزد | |||||
هوا را تشنه کرد از آه بریان | زمین را آب داد از چشم گریان | |||||
نه دست آنکه غم را پای دارد | نه جای آنکه دل بر جای دارد | |||||
چو از بیطاقتی شوریده دل شد | از آن گستاخ روئیها خجل شد | |||||
به گلگون بر کشید آن تنگدل تنگ | فرس گلگون و آب دیده گلرنگ | |||||
برون آمد بر آن رخش خجسته | چو آبی بر سر آتش نشسته | |||||
رهی باریک چون پرگار ابروش | شبی تاریک چون ظلمات گیسوش | |||||
تکاور بر ره باریک میراند | خدا را در شب تاریک میخواند | |||||
جهان پیمایش از گیتی نوردی | گرو برده ز چرخ لاجوردی | |||||
به آیین غلامان راه برداشت | پی شبدیز شاهنشاه برداشت | |||||
بهر گامی که گلگونش گذر کرد | به گلگون آب دیده خاک تر کرد | |||||
همی شد تا به لشکرگاه خسرو | جنیبت راند تا خرگاه خسرو | |||||
زبان پاسبانان دید بسته | حمایلهای سرهنگان گسسته | |||||
همه افیون خور مهتاب گشته | ز پای افتاده مست خواب گشته | |||||
به هم بر شد در آن نظاره کردن | نمیدانست خود را چاره کردن | |||||
ز درگاه ملک میدید شاپور | که میراند سواری پر تک از دور | |||||
به افسونها در آن تابنده مهتاب | ملک را برده بود آن لحظه در خواب | |||||
برون آمد سوی شیرین خرامان | نکرد آگه کسی را از غلامان | |||||
بدو گفت ای پری پیکر چه مردی | پری گر نیستی اینجا چه گردی | |||||
که شیر اینجا رسد بیزور گردد | و گر مار آید اینجا مور گردد | |||||
چو گلرخ دید در شاپور بشناخت | سبک خود را ز گلگون اندر انداخت | |||||
عجب در ماند شاپور از سپاسش | فراتر شد که گردد روشناسش | |||||
نظر چون بر جمال نازنین زد | کله بر آسمان سر بر زمین زد | |||||
بپرسیدش که چون افتاد رایت | که ما را توتیا شد خاک پایت | |||||
پری پیکر نوازشها نمودش | به لفظ مادگان لختی ستودش | |||||
گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش | حکایت کرد با او قصه خویش | |||||
از آن شوخی و نادانی نمودن | خجل گشتن پشیمانی فزودن | |||||
وزان افسانههای خام گفتن | سخن چون مرغ بیهنگام گفتن | |||||
نمود آنگه که چون شه بارگی راند | دلم در بند غم یکبارگی ماند | |||||
چنان در کار خود بیچاره گشتم | که منزلها ز عقل آواره گشتم | |||||
وزان بیچارگی کردم دلیری | کند وقت ضرورت گور شیری | |||||
تو دولت بین که تقدیر خداوند | مرا در دست بدخواهی نیفکند | |||||
چو این برخواسته برخواست آمد | به حکم راست آمد راست آمد | |||||
کنون خود را ز تو بیبیم کردم | به آمد را به تو تسلیم کردم | |||||
دو حاجت دارم و در بند آنم | برآور زانکه حاجتمند آنم | |||||
یکی شه چون طرب را گوش گبرد | جهان آواز نوشانوش گیرد | |||||
مرا در گوشه تنها نشانی | نگوئی راز من شه را نهانی | |||||
بدان تا لهو و نازش را ببینم | جمال جان نوازش را ببینم | |||||
دوم حاجت که گر یابد به من راه | به کاوین سوی من بیند شهنشاه | |||||
گر این معنی بجای آورد خواهی | بکن ترتیب تا ماند سیاهی | |||||
و گرنه تا ره خود پیش گیرم | سر خویش و سرای خویش گیرم | |||||
چو روشن گشت بر شاپور کارش | به صد سوگند شد پذرفتگارش | |||||
بر آخر بست گلگون را چو شبدیز | در ایوان برد شیرین را چو پرویز | |||||
دو خرگه داشتی خسرو مهیا | بر آموده به گوهر چون ثریا | |||||
یکی ظاهر ز بهر باده خوردن | یکی پنهان ز بهر خواب کردن | |||||
پریرخ را بسان پاره نور | سوی آن خوابگاه آورد شاپور | |||||
گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست | برون آمد در خرگه فرو بست | |||||
به بالین شه آمد دل گشاده | به خدمت کردن شه دل نهاده | |||||
زمانی طوف میزد گرد گلشن | زمانی شمع را میکرد روشن | |||||
ز خواب خوش در آمد ناگهان شاه | جبین افروخته چون بر فلک ماه | |||||
ستایش کرد بر شاپور بسیار | کهای من خفته و بختم تو بیدار | |||||
به اقبال تو خوابی خوب دیدم | کز آن شادی به گردون سر کشیدم | |||||
چنان دیدم که اندر پهن باغی | به دست آوردمی روشن چراغی | |||||
چراغم را به نور شمع و مهتاب | بکن تعبیر تا چون باشد این خواب | |||||
به تعبیرش زبان بگشاد شاپور | که چشمت روشنی یابد بدان نور | |||||
بروز آرد خدای این تیره شب را | بگیری در کنار آن نوش لب را | |||||
بدین مژده بیا تا باده نوشیم | زمین را کیمیای لعل پوشیم | |||||
بیارائیم فردا مجلسی نو | به باده سالخورد و نرگسی نو | |||||
چو از مشرق بر آید چشمه نور | برانگیزد ز دریا گرد کافور | |||||
می کافور بو در جام ریزیم | وز این دریا در آن زورق گریزیم | |||||
رخ شاه از طرب چون لاله بشکفت | چو نرگس در نشاط این سخن خفت | |||||
سحرگه چون روان شد مهد خورشید | جهان پوشید زیورهای جمشید | |||||
برآمد دزدی از مشرق سبک دست | عروس صبح را زیور به هم بست | |||||
بجنبانید مرغان را پر و بال | برآوردند خوبان بانگ خلخال | |||||
در آمد شهریار از خواب نوشین | دلش خرم شده زان خواب دوشین | |||||
ز نو فرمود بستن بارگاهی | که با او بود کوهی کم ز کاهی | |||||
بر آمد نوبتی را سر بر افلاک | نهان شد چشم بد چون گنج در خاک | |||||
کشیده بارگاهی شصت بر شصت | ستاده خلق بر در دست بر دست | |||||
به سرهنگان سلطانی حمایل | درو درگه شده زرین شمایل | |||||
ز هر سو دیلمی گردن به عیوق | فرو هشته کله چون جعد منجوق | |||||
به دهلیز سراپرده سیاهان | حبش را بسته دامن در سپاهان | |||||
سیاهان حبش ترکان چینی | چو شب با ماه کرده همنشینی | |||||
صبا را بود در پائین اورنگ | ز تیغ تنگ چشمان رهگذر تنگ | |||||
طناب نوبتی یک میل در میل | به نوبت بسته بر در پیل در پیل | |||||
ز گرد کهای دو را دور بسته | مه و خورشید چشم از نور بسته | |||||
در این گرد ک نشسته خسرو چین | در آن دیگر فتاده شور شیرین | |||||
بساطی شاهوار افکنده زربفت | که گنجی برد هر بادی کز او رفت | |||||
ز خاکش باد را گنج روان بود | مگر خود گنج باد آورد آن بود | |||||
منادی جمع کرده همدمان را | برون کرده ز در نامحرمان را | |||||
نمانده در حریم پادشائی | وشاقی جز غلامان سرائی | |||||
ادب پرور ندیمانی خردمند | نشسته بر سر کرسی تنی چند | |||||
نهاده توده توده بر کرانها | ز یاقوت و زمرد نقل دانها | |||||
به دست هر کسی بر طرفه گنجی | مکلل کرده از عنبر ترنجی | |||||
ملک را زر دست افشار در مشت | کز افشردن برون میشد از انگشت | |||||
لبالب کرده ساقی جام چون نوش | پیاشی کرده مطرب نغمه در گوش | |||||
نشسته باربد بربط گرفته | جهان را چون فلک در خط گرفته | |||||
به دستان دوستان را کیسه پرداز | به زخمه زخم دلها را شفا ساز | |||||
ز دود دل گره بر عود میزد | که عودش بانگ بر داود میزد | |||||
همان نغمه دماغش در جرس داشت | که موسیقار عیسی در نفس داشت | |||||
ز دلها کرده در مجمر فروزی | به وقت عود سازی عود سوزی | |||||
چو بر دستان زدی دست شکرریز | به خواب اندر شدی مرغ شبآویز | |||||
بدانسان گوش بربط را بمالید | کز آن مالش دل بر بط بنالید | |||||
چو بر زخمه فکند ابرشیم ساز | در آورد آفرینش را به آواز | |||||
نکیسا نام مردی بود چنگی | ندیمی خاص امیری سخت سنگی | |||||
کز او خوشگوتری در لحن آواز | ندید این چنگ پشت ارغنون ساز | |||||
ز رود آواز موزون او برآورد | غنا را رسم تقطیع او درآورد | |||||
نواهائی چنان چالاک میزد | که مرغ از درد پر بر خاک میزد | |||||
چنان بر ساختی الحان موزون | که زهره چرخ میزد گرد گردون | |||||
جز او کافزون شمرد از زهره خود را | ندادی یاریی کس باربد را | |||||
در آن مجلس که عیش آغاز کردند | به یک جا چنگ و بربط ساز کردند | |||||
نوای هر دو ساز از بربط و چنگ | بهم در ساخته چون بوی با رنگ | |||||
ترنمشان خمار از گوش میبرد | یکی دل داد و دیگر هوش میبرد | |||||
به ناله سینه را سوراخ کردند | غلامان را به شه گستاخ کردند | |||||
ملک فرمود تا یکسر غلامان | برون رفتند چون کبک خرامان | |||||
مغنی ماند و شاهنشاه و شاپور | شدند آن دیگران از بارگه دور | |||||
ستای باربد دستان همی زد | به هشیاری ره مستان همی زد | |||||
نکیسا چنگ را خوش کرده آغاز | فکنده ارغنون را زخمه بر ساز | |||||
ملک بر هر دو جان انداز کرده | در گنج و در دل باز کرده | |||||
چو زین خرگاه گردان دور شد شاه | بر آمد چون رخ خرگاهیان ماه | |||||
بگرد خرگه آن چشمه نور | طوافی کرد چون پروانه شاپور | |||||
ز گنج پرده گفت آن هاتف جان | کز این مطرب یکی را سوی من خوان | |||||
بدین درگه نشانش ساز در چنگ | که تا بر سوز من بردارد آهنگ | |||||
به حسب حال من پیش آورد ساز | بگوید آنچه من گویم بدو باز | |||||
نکیسا را بر آن در برد شاپور | نشاندش یک دو گام از پیشگه دور | |||||
کز این خرگاه محرم دیده بر دوز | سماع خرگهی از وی در آموز | |||||
نوا بر طرز این خرگاه میزن | رهی کو گویدت آن راه میزن | |||||
از این سو باربد چون بلبل مست | ز دیگر سو نکیسا چنگ در دست | |||||
فروغ شمعهای عنبر آلود | بهشتی بود از آتش باغی از دود | |||||
نوا بازی کنان در پرده تنگ | غزل گیسوکشان در دامن چنگ | |||||
به گوش چنگ در ابریشم ساز | فکنده حلقههای محرم آواز | |||||
ملک دل داده تا مطرب چه سازد | کدامین راه و دستان را نوازد | |||||
نگار خرگهی با مطرب خویش | غم دل گفت کاین برگو میندیش |