نظامی (خسرو و شیرین)/نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) از نظامی (نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت) |
' |
نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت | ستای باربد آبی بر او ریخت | |||
به استادی نوائی کرد بر کار | کز او چنگ نیکسا شد نگونسار | |||
ز ترکیب ملک برد آن خلل را | به زیرافکن فرو گفت این غزل را | |||
ببخاشی ای صنم بر عذرخواهی | که صد عذر آورد در هر گناهی | |||
گر از حکم تو روزی سر کشیدم | بسی زهر پشیمانی چشیدم | |||
گرفتم هر چه من کردم گناهست | نه آخر آب چشمم عذر خواهست | |||
پشیمانم زهر بادی که خوردم | گرفتارم بهر غدری که کردم | |||
قلم در حرف کش بی آبیم را | شفیع آرم بتو بی خوابیم را | |||
ازین پس سر ز پایت برندارم | سر از خاک سرایت بر ندارم | |||
کنم در خانه یک چشم جایت | به دیگر چشم بوسم خاک پایت | |||
سگم وز سگ بتر پنهان نگویم | گرت جان از میان جان نگویم | |||
نصیب من ز تو در جمله هستی | سلامی بود و آن در نیز بستی | |||
اگر محروم شد گوش از سلامت | زبان را تازه میدارم به نامت | |||
در این تب گرچه بر نارم فغانی | گرم پرسی ندارد هم زیانی | |||
ز تو پرسش مرا امید خامست | اگر بر خاطرت گردم تمامست | |||
نداری دل که آیی برکنارم | و گر داری من آن طالع ندارم | |||
نمائی کز غمت غمناکم ای جان | نگوئی من کدامین خاکم ای جان | |||
اگر تو راضیی کاین دل خرابست | رضای دوستان جستن صوابست | |||
تو بر من تا توانی ناز میساز | که تا جانم بر آید میکشم ناز | |||
منم عاشق مرا غم سازگار است | تو معشوقی ترا با غم چکار است | |||
تو گر سازی وگرنه من برانم | که سوزم در غمت تا میتوانم | |||
مرا گر نیست دیدار تو روزی | تو باقی باش در عالم فروزی | |||
اگر من جان دهم در مهربانی | ترا باید که باشد زندگانی | |||
اگر من برنخوردم از نکوئی | تو برخوردار باش از خوبروئی | |||
تو دایم مان که صحبت جاودان نیست | من ارمانم وگرنه باک از آن نیست | |||
ز تو بیروزیم خوانند و گویم | مرا آن به که من بهروز اویم | |||
مرا گر روز و روزی رفت بر باد | ترا هر روز روز از روز به باد | |||
چو بر زد باربد بر خشک رودی | بدینتری که بر گفتم سرودی | |||
دل شیرین بدان گرمی برافروخت | که چون روغن چراغ عقل را سوخت | |||
چنان فریاد کرد آن سرو آزاد | کزان فریاد شاه آمد به فریاد | |||
شهنشه چون شنید آواز شیرین | رسیلی کرد و شد دمساز شیرین | |||
در آن پرده که شیرین ساختی ساز | هم آهنگیش کردی شه به آواز | |||
چو شخصی کو بکوهی راز گوید | بدو کوه آن سخن را باز گوید | |||
ازین سو مه ترانه بر کشیده | وزان سو شاه پیراهن دریده | |||
چو از سوز دو عاشق آه برخاست | صداع مطربان از راه برخاست | |||
ملک فرمود تا شاپور حالی | ز جز خسرو سرا را کرد خالی | |||
بر آن آواز خرگاهی پر از جوش | سوی خرگاه شد بیصبر و بیهوش | |||
در آمد در زمان شاپور هشیار | گرفتش دست و گفتا جانگهدار | |||
اگر چه کار خسرو میشد از دست | چو خود را دستگیری دید بنشست | |||
پس آنگه گفت کین آواز دلسوز | چه آواز است رازش در من آموز |