نظامی (خسرو و شیرین)/نظامی هان و هان تا زنده باشی
ظاهر
نظامی هان و هان تا زنده باشی | چنان خواهم چنان کافکنده باشی | |||||
نه بینی در که دریاپرور آمد | از افتادن چگونه بر سر آمد | |||||
چو دانه گر بیفتی بر سر آیی | چو خوشه سر مکش کز پا درایی | |||||
مدارا کن که خوی چرخ تند است | به همت رو که پای عمر کند است | |||||
هوا مسموم شد با گرد می ساز | دوا معدوم شد با درد می ساز | |||||
طبیب روزگار افسون فروش است | چو زراقان ازان ده رنگ پوش است | |||||
گهی نیشی زند کاین نوش اعضاست | گه آرد ترشیی کاین دفع صفراست | |||||
علاجالرأس او انجیدن گوش | دمالاخوین او خون سیاوش | |||||
بدین مرهم جراحت بست نتوان | بدین دارو ز علت رست نتوان | |||||
چو طفل انگشت خود میمز در این مهد | ز خون خویش کن هم شیر و هم شهد | |||||
بگیر آیین خرسندی ز انجیر | که هم طفلست و هم پستان و هم شیر | |||||
بر این رقعه که شطرنج زیانست | کمینه بازیش بینالرخانست | |||||
دریغ آن شد که در نقش خطرناک | مقابل میشود رخ با رخ خاک | |||||
درین خیمه چه گردی بند بر پای | گلو را زین طنابی چند بگشای | |||||
برون کش پای ازین پاچیله تنگ | که کفش تنگ دارد پای را لنگ | |||||
قدم درنه که چون رفتی رسیدی | همان پندار کاین ده را ندیدی | |||||
اگر عیشی است صد تیمار با اوست | و گر برگ گلی صد خار با اوست | |||||
به تلخی و به ترشی شد جوانی | به صفرا و به سودا زندگانی | |||||
به وقت زندگی رنجور حالیم | که با گرگان وحشی در جوالیم | |||||
به وقت مرگ با صد داغ حرمان | ز گرگان رفت باید سوی کرمان | |||||
ز گرگان تا به کرمان راه کم نیست | ز ما تا مرگ موئی نیز هم نیست | |||||
سری داریم و آن سرهم شکسته | به حسرت بر سر زانو نشسته | |||||
سری کو هیبت جلاد بیند | صواب آن شد که بر زانو نشیند | |||||
ولایت بین که ما را کوچگاهست | ولایت نیست این زندان و چاهست | |||||
ز گرمائی چو آتش تاب گیریم | جگر درتری بر فاب گیریم | |||||
چو موئی برف ریزد پر بریزیم | همه در موی دام و دد گریزیم | |||||
بدین پا تا کجا شاید رسیدن | بدین پر تا کجا شاید پریدن | |||||
ستم کاری کنیم آنگه بهر کار | زهی مشتی ضعیفان ستمکار | |||||
کسی کو بر پر موری ستم کرد | هم از ماری قفای آن ستم خورد | |||||
به چشم خویش دیدم در گذرگاه | که زد بر جان موری مرغکی راه | |||||
هنوز از صید منقارش نپرداخت | که مرغی دیگر آمد کار او ساخت | |||||
چو بد کردی مباش ایمن ز آفات | که واجب شد طبیعت را مکافات | |||||
سپهر آیینه عدلست و شاید | که هرچ آن از تو بیند وا نماید | |||||
منادی شد جهان را هر که بد کرد | نه با جان کسی با جان خود کرد | |||||
مگر نشنیدی از فراش این راه | که هر کو چاه کند افتاد در چاه | |||||
سرای آفرینش سرسری نیست | زمین و آسمان بیداوری نیست | |||||
هران سنگی که دریائی و کانیست | در او دری و یاقوتی نهانیست | |||||
چو عیسی هر که درد توتیائی | ز هر بیخی کند دارو گیائی | |||||
چو ما را چشم عبرت بین تباهست | کجا دانیم کاین گل یا گیاهست | |||||
گرفتم خود که عطار وجودی | تو نیز آخر بسوزی گر چه عودی | |||||
و گر خود علم جالینوس دانی | چو مرگ آمد به جالینوس مانی | |||||
چو عاجز وار باید عاقبت مرد | چه افلاطون یونانی چه آن کرد | |||||
همان به کاین نصیحت یاد گیریم | که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم | |||||
ز محنت رست هر کو چشم دربست | بدین تدبیر طوطی از قفس رست | |||||
اگر با این کهن گرگ خشن پوست | به صد سوگند چون یوسف شوی دوست | |||||
لبادت را چنان بر گاو بندد | که چشمی گرید و چشمیت خندد | |||||
چه پنداری کز اینسان هفتخوانی | بود موقوف خونی و استخوانی | |||||
بدین قاروره تا چند آبریزی | بدین غربال تا کی خاک بیزی | |||||
نخواهد ماند آخر جاودانه | در این نه مطبخ این یک چارخانه | |||||
چو وقت آید که وقت آید به آخر | نهانیها کنند از پرده ظاهر | |||||
نه بینی گرد ازین دوران که بینی | جز آن قالب که در قلبش نشینی | |||||
ازین جا توشه بر کانجا علف نیست | در اینجا جو که آنجا جز صدف نیست | |||||
درین مشکین صدفهای نهانی | بسا درها که بینی ارمغانی | |||||
نو آیین پردهای بینی دلاویز | نوای او نوازشهای نو خیز | |||||
کهن کاران سخن پاکیزه گفتند | سخن بگذار مروارید سفتند | |||||
سخنهای کهن زالی مطراست | و گر زال زر است انگار عنقاست | |||||
درنگ روزگار و گونه گرد | کند رخسار مروارید را زرد | |||||
نگویم زر پیشین نو نیرزد | چو دقیانوس گفتی جو نیرزد | |||||
گذشت از پانصد و هفتاد شش سال | نزد بر خط خوبان کس چنین خال | |||||
چو دانستم که دارد هر دیاری | ز مهر من عروسی در کناری | |||||
طلسم خویش را از هم گسستم | بهر بیتی نشانی باز بستم | |||||
بدان تا هر که دارد دیدنم دوست | ببیند مغز جانم را در این پوست | |||||
اگر من جان محجوبم تن اینست | و گر یوسف شدم پیراهن اینست | |||||
عروسی را که فروش گل نپوشد | اگر پوشد ز چشم از دل نپوشد | |||||
همه پوشیدهای با ماست ظاهر | چو گفتی خضر خضر آنجاست حاضر | |||||
نظامی نیز کاین منظومه خوانی | حضورش در سخن یابی عیانی | |||||
نهان کی باشد از تو جلوهسازی | که در هر بیت گوید با تو رازی | |||||
پس از صد سال اگر گوئی کجا او | زهر بیتی ندا خیزد کهها او | |||||
چو کرم قز شدم از کرده خویش | به ریشم بخشم ار برگی کنم ریش | |||||
حرامم باد اگر آبی خورم خام | حلالی بر نیارم پخته از کام | |||||
نخسبم شب که گنجی بر نسنجم | دری بیقفل دارد کان کنجم | |||||
زمین اصلیم در بردن رنج | که از یک جو پدید آرم بسی گنج | |||||
ز دانه گر خورم مشتی به آغاز | دهم وقت درودن خرمنی باز | |||||
بران خاکی هزاران آفرین بیش | که مشتی جو خورد گنجی کند پیش | |||||
کسی کو بر نظامی میبرد رشک | نفس بیآه بیند دیده بیاشک | |||||
بیا گو شب ببین کان کندنم را | نه کان کندن ببین جان کندنم را | |||||
بهر در کز دهن خواهم برآورد | زنم پهلو به پهلو چند ناورد | |||||
به صد گرمی بسوزانم دماغی | به دست آرم به شبها شب چراغی | |||||
فرستم تا ترازو دار شاهان | جوی چندم فرستد عذرخواهان | |||||
خدایا حرف گیران در کمینند | حصاری ده که حرفم را نه بینند | |||||
سخن بیحرف نیک و بد نباشد | همه کس نیک خواهد خود نباشد | |||||
ولی آن کز معانی با نصیبست | بداند کاین سخن طرزی غریبست | |||||
اگر شیری غریبان را میفکن | غریبان را سگان باشند دشمن | |||||
بسا منکر که آمد تیغ در مشت | مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت | |||||
بسا گویا که با من گشت خاموش | درازیش از زبان آمد سوی گوش | |||||
چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست | خری با چارپا آمد فرادست | |||||
چه باک از طعنه خاکی و آبی | چو دارم درع زرین آفتابی | |||||
گر از من کوکبی شمعی برافروخت | کس از من آفتابی در نیاموخت | |||||
که گر در راه خود یک ذره دیدم | به صد دستش علم بالا کشیدم | |||||
و گر سنگی دهن در کاس من زد | دری شد چون که در الماس من زد | |||||
تحمل بین که بینم هندوی خویش | چو ترکانش جنیبت میکشم پیش | |||||
گه آن بیپرده را موزون کنم ساز | گه این گنجشک راگویم زهی باز | |||||
ز هر زاغی بجز چشمی نجویم | به هر زیفی جز احسنتی نگویم | |||||
به گوشی جام تلخیها کنم نوش | به دیگر گوش دارم حلقه در گوش | |||||
نگهدارم به چندین اوستادی | چراغی را درین طوفان بادی | |||||
ز هر کشور که برخیزد چراغی | دهندش روغنی از هر ایاغی | |||||
ور اینجا عنبرین شمعی دهد نور | ز باد سردش افشانند کافور | |||||
بشکر زهر می باید چشیدن | پس هر نکته دشنامی شنیدن | |||||
من ازدامن چو دریا ریخته در | گریبانم ز سنگ طعنهها پر | |||||
کلوخ انداخته چون خشت در آب | کلوخ اندازیی ناکرده دریاب | |||||
دهان خلق شیرین از زبانم | چو زهر قاتل از تلخی دهانم | |||||
چو گاوی در خراس افکنده پویان | همه ره دانه ریز و دانه جویان | |||||
چو برقی کو نماید خنده خوش | غریق آب و میسوزد در آتش | |||||
نه گنجی ای دل از ماران چه نالی | که از ماران نباشد گنج خالی | |||||
چو طاوس بهشت آید پدیدار | بجای حلقه دربانی کند مار | |||||
بدین طاوس ماران مهره باشند | که طاوسان و ماران خواجه تاشند | |||||
نگاری اکدشست این نقش دمساز | پدر هندو و مادر ترک طناز | |||||
مسی پوشیده زیر کیمیائی | غلط گفتم که گنجی و اژدهائی | |||||
دری در ژرف دریائی نهاده | چراغی بر چلیپائی نهاده | |||||
تو در بردار و دریا را رها کن | چراغ از قبله ترسا جدا کن | |||||
مبین کاتشگهی را رهنمونست | عبارت بین که طلق اندود خونست | |||||
عروسی بکر بین با تخت و با تاج | سرو بن بسته در توحید و معراج |