نظامی (خسرو و شیرین)/نشسته شاه روزی نیم هشیار
ظاهر
نشسته شاه روزی نیم هشیار | به امیدی که گردد بخت بیدار | |||||
در آمد قاصدی از ره به تعجیل | ز هندوستان حکایت کرد با پیل | |||||
مژه چون کاس چینی نم گرفته | میان چون موی زنگی خم گرفته | |||||
به خط چین و زنگ آورد منشور | که شاه چین و زنگ از تخت شد دور | |||||
گشاد این ترک خو چرخ کیانی | ز هندوی دو چشمش پاسبانی | |||||
دو مرواریدش از مینا بریدند | به جای رشته در سوزن کشیدند | |||||
دو لعبت باز رابی پرده کردند | ره سرمه به میل آزرده کردند | |||||
چو یوسف گم شد از دیوان دادش | زمانه داغ یعقوبی نهادش | |||||
جهان چشم جهان بینش ترا داد | بجای نیزه در دستش عصا داد | |||||
چو سالار جهان چشم از جهان بست | به سالاری ترا باید میان بست | |||||
ز نزدیکان تخت خسروانی | نبشته هر یکی حرفی نهانی | |||||
که زنهار آمدن را کار فرمای | جهان از دست شد تعجیل بنمای | |||||
گرت سر در گلست آنجا مشویش | و گر لب بر سخن با کس مگویش | |||||
چو خسرو دید که ایام آن عمل کرد | کمند افزود و شادروان بدل کرد | |||||
درستش شد که این دوران بد عهد | بقم با نیل دارد سر که با شهد | |||||
هوای خانه خاکی چنین است | گهی زنبور و گاهی انگبین است | |||||
عمل با عزل دارد مهربا کین | ترش تلخیست با هر چرب و شیرین | |||||
ز ریگش نیست ایمن هیچ جوئی | مسلم نیست از سنگش سبوئی | |||||
چو دربند وجودی راه غم گیر | فراغت بایدت راه عدم گیر | |||||
بنه چون جان به باد پاک بربند | در زندان سرای خاک بربند | |||||
جهان هندوست تا رختت نگیرد | مگیرش سست تا سختت نگیرد | |||||
در این دکان نیابی رشته تائی | که نبود سوز نیش اندر قفائی | |||||
که آشامد کدوئی آب ازو سرد | کز استسقا نگردد چون کدو زرد | |||||
درخت آنگه برون آرد بهاری | که بشکافد سر هر شاخساری | |||||
فلک تا نشکند پشت دوتائی | بکس ندهد یکی جو مومیائی | |||||
چو بیمردن کفن در کس نپوشند | به ار مردم چو کرم اطلس نپوشند | |||||
چو باید شد بدان گلگونه محتاج | که گردد بر در گرمابه تاراج | |||||
لباسی پوش چون خورشید و چون ماه | که باشد تا تو باشی با تو همراه | |||||
برافشان دامن از هر خوان که داری | قناعت کن بدین یک نان که داری | |||||
جهانا چند ازین بیداد کردن | مرا غمگین و خود را شاد کردن | |||||
غمین داری مرا شادت نخواهم | خرابم خواهی آبادت نخواهم | |||||
تو آن گندم نمای جو فروشی | که در گندم جو پرسیده پوشی | |||||
چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو | جوی ناخورده گندم خردم از تو | |||||
تو را بس باد ازین گندم نمائی | مرا زین دعوی سنگ آسیائی | |||||
همان بهتر که شب تا شب درین چاه | به قرصی جو گشایم روزه چون ماه | |||||
نظامی چون مسیحا شو طرفدار | جهان بگذار بر مشتی علف خوار | |||||
علف خواری کنی و خر سواری | پس آنگه غزل عیسی چشم داری | |||||
چو خر تازنده باشی بار میکش | که باشد گوشت خر در زندگی خوش |