نظامی (خسرو و شیرین)/ندیمی خاص بودش نام شاپور
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) از نظامی (ندیمی خاص بودش نام شاپور) |
' |
ندیمی خاص بودش نام شاپور | جهان گشته ز مغرب تالهاور | |||
ز نقاشی به مانی مژده داده | به رسامی در اقلیدس گشاده | |||
قلم زن چابکی صورتگری چست | که بی کلک از خیالش نقش میرست | |||
چنان در لطف بودش آبدستی | که بر آب از لطافت نقش بستی | |||
زمین بوسید پیش تخت پرویز | فرو گفت این سخنهای دلاویز | |||
که گر فرمان دهد شاه جهانم | بگویم صد یک از چیزی که دانم | |||
اشارت کرد خسرو کی جوانمرد | بگو گرم و مکن هنگامه را سرد | |||
زبان بگشاد شاپور سخنگوی | سخن را بهره داد از رنگ و از بوی | |||
که تا گیتیست گیتی بنده بادت | زمانه سال و مه فرخنده بادت | |||
جمالت را جوانی هم نفس باد | همیشه بر مرادت دسترس باد | |||
غمین باد آنکه او شادت نخواهد | خراب آنکس که آبادت نخواهد | |||
بسی گشتم درین خرگاه شش اطاق | شگفتیها بسی دیدم در آفاق | |||
از آن سوی کهستان منزلی چند | که باشد فرضه دریای دریند | |||
زنی فرماندهست از نسل شاهان | شده جوش سپاهش تا سپاهان | |||
همه اقلیم اران تا به ارمن | مقرر گشته بر فرمان آن زن | |||
ندارد هیچ مرزی بیخرابی | همه دارد و مگر تختی و تاجی | |||
هزارش قلعه بر کوه بلند است | خزینهاش را خدا داند که چند است | |||
ز جنس چارپا چندان که خواهی | به افزونی فزون از مرغ و ماهی | |||
ندارد شوی و دارد کامرانی | به شادی میگذارد زندگانی | |||
ز مردان بیشتر دارد سترکی | مهین بانوش خوانند از بزرگی | |||
شمیرا نام دارد آن جهانگیر | شمیرا را مهین بانوست تفسیر | |||
نشست خویش را در هر هوائی | به هر فصلی مهیا کرده جائی | |||
به فصل گل به موقان است جایش | که تا سرسبز باشد خاک پایش | |||
به تابستان شود بر کوه ارمن | خرامد گل به گل خرمن به خرمن | |||
به هنگام خزان آید به ابخاز | کند در جستن نخجیر پرواز | |||
زمستانش به بردع میل چیر است | که بردع را هوای گرمسیر است | |||
چهارش فصل ازینسان در شمار است | به هر فصلی هوائیش اختیار است | |||
نفس یک یک به شادی میشمارد | جهان خوش خوش به بازی میگذارد | |||
درین زندانسرای پیچ بر پیچ | برادرزادهای دارد دگر هیچ | |||
پری دختی پری بگذار ماهی | به زیر مقنعه صاحب کلاهی | |||
شب افروزی چو مهتاب جوانی | سیه چشمی چو آب زندگانی | |||
کشیده قامتی چون نخل سیمین | دو زنگی بر سر نخلش رطب چین | |||
ز بس کاورد یاد آن نوش لب را | دهان پر آب شکر شد رطب را | |||
به مروارید دندانهای چون نور | صدف را آب دندان داده از دور | |||
دو شکر چون عقیق آب داده | دو گیسو چون کمند تاب داده | |||
خم گیسوش تاب از دل کشیده | به گیسو سبزه را بر گل کشیده | |||
شده گرم از نسیم مشک بیزش | دماغ نرگس بیمار خیزش | |||
فسونگر کرده بر خود چشم خود را | زبان بسته به افسون چشم بد را | |||
به سحری کاتش دلها کند تیز | لبش را صد زبان هر صد شکر ریز | |||
نمک دارد لبش در خنده پیوست | نمک شیرین نباشد وان او هست | |||
تو گوئی بینیش تیغیست از سیم | که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم | |||
ز ماهش صد قصب را رخنه یابی | چو ماهش رخنهای بر رخ نه یابی | |||
به شمعش بر بسی پروانه بینی | زنازش سوی کس پروانه بینی | |||
صبا از زلف و رویش حلهپوش است | گهی قاقم گهی قندز فروش است | |||
موکل کرده بر هر غمزه غنجی | زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی | |||
رخش تقویم انجم را زده راه | فشانده دست بر خورشید و بر ماه | |||
دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز | بر آن پستان گل بستان درم ریز | |||
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد | که لعل اروا گشاید در بریزد | |||
نهاده گردن آهو گردنش را | به آب چشم شسته دامنش را | |||
به چشم آهوان آن چشمه نوش | دهد شیرافکنان را خواب خرگوش | |||
هزار آغوش را پر کرده از خار | یک آغوش از گلشن ناچیده دیار | |||
شبی صد کس فزون بیند به خوابش | نه بیند کس شبی چون آفتابش | |||
گر اندازه ز چشم خویش گیرد | برآهوئی صد آهو بیش گیرد | |||
ز رشک نرگس مستش خروشان | به بازار ارم ریحان فروشان | |||
به عید آرای ابروی هلالی | ندیدش کس که جان نسپرد حالی | |||
به حیرت مانده مجنون در خیالش | به قایم رانده لیلی با جمالش | |||
به فرمانی که خواهد خلق را کشت | به دستش ده قلم یعنی ده انگشت | |||
مه از خوبیش خود را خال خوانده | شب از خالش کتاب فال خوانده | |||
ز گوش و گردنش لولو خروشان | که رحمت بر چنان لولو فروشان | |||
حدیثی و هزار آشوب دلبند | لبی و صد هزاران بوسه چون قند | |||
سر زلفی ز ناز و دلبری پر | لب و دندانی از یاقوت و از در | |||
از آن یاقوت و آن در شکر خند | مفرح ساخته سودائیی چند | |||
خرد سرگشته بر روی چو ماهش | دل و جان فتنه بر زلف سیاهش | |||
هنر فتنه شده بر جان پاکش | نبشته عهده عنبر به خاکش | |||
رخش نسرین و بویش نیز نسرین | لبش شیرین و نامش نیز شیرین | |||
شکر لفظان لبش را نوش خوانند | ولیعهد مهین بانوش دانند | |||
پریرویان کزان کشور امیرند | همه در خدمتش فرمان پذیرند | |||
ز مهتر زادگان ماه پیکر | بود در خدمتش هفتاد دختر | |||
بخوبی هر یکی آرام جانی | به زیبائی دلاویز جهانی | |||
همه آراسته با رود و جامند | چو مه منزل به منزل میخرامند | |||
گهی بر خرمن مه مشک پوشند | گهی در خرمن گل باده نوشند | |||
ز برقع نیستشان بر روی بندی | که نارد چشم زخم آنجا گزندی | |||
بخوبی در جهان یاری ندارند | به گیتی جز طرب کاری ندارند | |||
چو باشد وقت زور آن زورمندان | کنند از شیر چنگ از پیل دندان | |||
به حمله جان عالم را بسوزند | به ناوک چشم کوکب را بدوزند | |||
اگر حور بهشتی هست مشهور | بهشت است آن طرف وان لعتبان حور | |||
مهین بانو که آن اقلیم دارد | بسی زینگونه زر و سیم دارد | |||
بر آخر بسته دارد ره نوردی | کز او در تک نیابد باد گردی | |||
سبق برده ز وهم فیلسوفان | چو مرغابی نترسد زاب طوفان | |||
به یک صفرا که بر خورشید رانده | فلک را هفت میدان باز مانده | |||
به گاه کوه کندن آهنین سم | گه دریا بریدن خیز ران دم | |||
زمانه گردش و اندیشه رفتار | چو شب کارآگه و چون صبح بیدار | |||
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز | بر او عاشقتر از مرغ شب آویز | |||
یکی زنجیر زر پیوسته دارد | بدان زنجیر پایش بسته دارد | |||
نه شیرینتر ز شیرین خلق دیدم | نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم | |||
چو بر گفت این سخن شاپور هشیار | فراغت خفته گشت و عشق بیدار | |||
یکایک مهر بر شیرین نهادند | بدان شیرین زبان اقرار دادند | |||
که استادی که در چین نقش بندد | پسندیده بود هرچ او پسندد | |||
چنان آشفته شد خسرو بدان گفت | کزان سودا نیاسود و نمیخفت | |||
همه روز این حکایت باز میجست | جز این تخم از دماغش برنمیرست | |||
در این اندیشه روزی چند میبود | به خشک افسانهای خرسند میبود | |||
چو کار از دست شد دستی بر آورد | صبوری را به سرپائی در آورد | |||
به خلوت داستان خواننده را خواند | بسی زین داستان با وی سخن راند | |||
بدو گفت ای به کار آمد وفادار | به کار آیم کنون کز دست شد کار | |||
چو بنیادی بدین خوبی نهادی | تمامش کن که مردی اوستادی | |||
مگو شکر حکایت مختصر کن | چو گفتی سوی خوزستان گذر کن | |||
ترا باید شد چون بتپرستان | به دست آوردن آن بت را به دستان | |||
نظر کردن که در دل دارد؟ | سر پیوند مردم زاد دارد؟ | |||
اگر چون موم نقش میپذیرد | بر او زن مهر ما تا نقش گیرد | |||
ور آهن دل بود منشین و بر گرد | خبر ده تا نکوبم آهن سرد |