نظامی (خسرو و شیرین)/مهین بانو دلش دادی شب و روز
ظاهر
مهین بانو دلش دادی شب و روز | بدان تا نشکند ماه دل افروز | |||||
یکی روزش به خلوت پیش خود خواند | که عمرش آستین بر دولت افشاند | |||||
کلید گنجها دادش که بر گیر | که پیشت مرد خواهد مادر پیر | |||||
در آمد کار اندامش به سستی | به بیماری کشید از تن درستی | |||||
چو روزی چند بروی رنج شد چیر | تن از جان سیر شد جان از جهان سیر | |||||
جهان از جان شیرینش جدا کرد | به شیرین هم جهان هم جان رها کرد | |||||
فرو شد آفتابش در سیاهی | بنه در خاک برد از تخت شاهی | |||||
چنین است آفرینش را ولایت | که باشد هر بهاری را نهایت | |||||
نیامد شیشهای از سنگ در دست | که باز آن شیشه را هم سنگ نشکست | |||||
فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی | گهی شیشه کند گه شیشهبازی | |||||
به اول عهد زنبور انگبین کرد | به آخر عهد باز آن انگبین خورد | |||||
بدین قالب که بادش در کلاهست | مشو غره که مشتی خاک را هست | |||||
ز بادی کو کلاه از سر کند دور | گیاه آسوده باشد سرو رنجور | |||||
بدین خان کو بنا بر باد دارد | مشو غره که بد بنیاد دارد | |||||
چه میپیچی درین دام گلو پیچ | که جوزی پوده بینی در میان هیچ | |||||
چو روباهان و خرگوشان منه گوش | به روبه بازی این خواب خرگوش | |||||
بسا شیر شکار و گرگ جنگی | که شد در زیر این روبه پلنگی | |||||
نظر کردم ز روی تجربت هست | خوشیهای جهان چون خارش دست | |||||
به اول دست را خارش خوش افتد | به آخر دست بر دست آتش افتد | |||||
همیدون جام گیتی خوشگوار است | به اول مستی و آخر خمار است | |||||
رها کن غم که دنیا غم نیرزد | مکن شادی که شادی هم نیرزد | |||||
اگر خواهی جهان در پیش کردن | شکمواری نخواهی بیش خوردن | |||||
گرت صد گنج هست ار یکدرم نیست | نصیبت زین جهان جز یک شکم نیست | |||||
همی تا پای دارد تندرستی | ز سختیها نگیرد طبع سستی | |||||
چو برگردد مزاج از استقامت | به دشواری به دست آید سلامت | |||||
دهان چندان نماید نوش خندی | که یابد در طبیعت نوشمندی | |||||
چو گیرد ناامیدی مرد را گوش | کند راه رهائی را فراموش | |||||
جهان تلخ است خوی تلخناکش | به کم خوردن توان رست از هلاکش | |||||
مشو پر خواره چون کرمان در این گور | به کم خوردن کمر دربند چون مور | |||||
ز کم خوردن کسی را تب نگیرد | ز پر خوردن به روزی صد بمیرد | |||||
حرام آمد علف تاراج کردن | به دارو طبع را محتاج کردن | |||||
چو باشد خوردن نان گلشکروار | نباشد طبع را با گلشکر کار | |||||
چو گلبن هر چه بگذاری بخندد | چو خوردی گر شکر باشد بگندد | |||||
چو دنیا را نخواهی چند جوئی | بدو پوئی بد او چند گوئی | |||||
غم دنیا کسی در دل ندارد | که در دنیا چو ما منزل ندارد | |||||
درین صحرا کسی کو جای گیر است | ز مشتی آب و نانش ناگزیر است | |||||
مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ | که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ | |||||
جهان از نام آنکس ننگ دارد | که از بهر جهان دلتنگ دارد | |||||
غم روزی مخور تا روز ماند | که خود روزی رسان روزی رساند | |||||
فلک با این همه ناموس و نیرنگ | شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ | |||||
بر این ابلق که آمد شد گزیند | چو این آمد فرود آن بر نشیند | |||||
در این سیلاب غم کز ما پدر برد | پسر چون زنده ماند چون پدر مرد | |||||
کسی کو خون هندوئی بریزد | چو وارث باشد آن خون برنخیزد | |||||
چه فرزندی تو با این ترکتازی | که هندوی پدرکش را نوازی | |||||
بزن تیری بدین کوژ کمان پشت | که چندین پشت بر پشت ترا کشت | |||||
فلک را تا کمان بیزه نگردد | شکار کس در او فربه نگردد | |||||
گوزنی را که ره بر شیر باشد | گیا در زیر پی شمشیر باشد | |||||
تو ایمن چون شدی بر ماندن خویش | که داری باد در پس چاه در پیش | |||||
مباش ایمن که این دریای خاموش | نکرد است آدمی خوردن فراموش | |||||
کدامین ربع را بینی ربیعی | کزان بقعه برون ناید بقیعی | |||||
جهان آن به که دانا تلخ گیرد | که شیرین زندگانی تلخ میرد | |||||
کسی کز زندگی با درد و داغ است | به وقت مرگ خندان چون چراغ است | |||||
سرانی کز چنین سر پرفسوسند | چون گل گردن زنان را دست بوسند | |||||
اگر واعظ بود گوید که چون کاه | تو بفکن تامنش بر دارم از راه | |||||
و گر زاهد بود صد مرده کوشد | که تو بیرون کنی تا او بپوشد | |||||
چو نامد در جهان پاینده چیزی | همه ملک جهان نرزد پشیزی | |||||
ره آورد عدم ره توشه خاک | سرشت صافی آمد گوهر پاک | |||||
چنین گفتند دانایان هشیار | که نیک و بد به مرگ آید پدیدار | |||||
بسا زن نام کانجان مرد یابی | بسا مردا که رویش زرد یابی | |||||
خداوندا چو آید پای بر سنگ | فتد کشتی در آن گردابه تنگ | |||||
نظامی را به آسایش رسانی | ببخشی و ببخشایش رسانی |