نظامی (خسرو و شیرین)/ملک دانسته بود از رای پر نور
ظاهر
ملک دانسته بود از رای پر نور | که غم پرداز شیرین است شاپور | |||||
به خدمت خواند و کردش خاص درگاه | ز تنهائی مگر تنگ آید آن ماه | |||||
چو تنها ماند ماه سرو بالا | فشاند از نرگسان لولوی لالا | |||||
به تنگ آمد شبی از تنگ حالی | که بود آن شب بر او مانند سالی | |||||
شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر | گران جنبش چو زاغی کوه بر پر | |||||
شبی دم سرد چون دلهای بیسوز | برات آورده از شبهای بیروز | |||||
کشیده در عقابین سیاهی | پر و منقار مرغ صبح گاهی | |||||
دهل زن را زده بر دستها مار | کواکب را شده در پایها خار | |||||
فتاده پاسبان را چوبک از دست | جرس جنبان خراب و پاسبان مست | |||||
سیاست بر زمین دامن نهاده | زمانه تیغ را گردن نهاده | |||||
زناشوئی به هم خورشید و مه را | رحم بسته به زادن صبح گه را | |||||
گرفته آسمان را شب در آغوش | شده خورشید را مشرق فراموش | |||||
جنوبی طالعان را بیضه در آب | شمالی پیکران را دیده در خواب | |||||
زمین در سر کشیده چتر شاهی | فرو آسوده یکسر مرغ و ماهی | |||||
سواد شب که برد از دیدها نور | بذاتالنعش را کرده ز هم دور | |||||
ز تاریکی جهان را بند بر پای | فلک چون قطب حیران مانده بر جای | |||||
جهان از آفرینش بیخبر بود | مگر کان شب جهان جای دگر بود | |||||
سر افکنده فلک دریا صفت پیش | ز دامن در فشانده بر سر خویش | |||||
به در دزدی ستاره کرده تدبیر | فرو افتاده ناگه در خم قیر | |||||
بمانده در خم خاکستر آلود | از آتش خانه دوران پر دود | |||||
مجره بر فلک چون کاه بر راه | فلک در زیر او چون آب در کاه | |||||
ثریا چون کفی جو بد به تقدیر | که گرداند به کف هندو زنی پیر | |||||
نه موبد را زبان زند خوانی | نه مرغان رانشاط پر فشانی | |||||
بریده بال نسرین پرنده | چو واقع بود طایر پر فکنده | |||||
به هر گام از برای نور پاشی | ستاده زنگیی با دور باشی | |||||
چراغ بیوهزن را نور مرده | خروس پیرهزن را غول برده | |||||
شنیدم گر به شب دیوی زند راه | خروس خانه بردارد علی الله | |||||
چه شب بود آنکه با صد دیو چون قیر | خروسی را نبود آواز تکبیر | |||||
دل شیرین در آن شب خیره مانده | چراغش چون دل شب تیره مانده | |||||
ز بیماری دل شیرین چنان تنگ | که میکرد از ملالت با جهان جنگ | |||||
خوش است این داستان در شان بیمار | که شب باشد هلاک جان بیمار | |||||
بود بیمای شب جان سپاری | ز بیماری بتر بیمار داری | |||||
زبان بگشاد و میگفت ای زمانه | شب است این یا بلائی جاودانه | |||||
چه جای شب؟ سیه ماری است گوئی | چو زنگی آدمی خواری است گوئی | |||||
از آن گریان شدم کین زنگی تار | چو زنگی خود نمیخندد یکی بار | |||||
چه افتاد ای سپهر لاجوردی | که امشب چون دگر شبها نگردی | |||||
مگر دود دل من راه بستت | نفیر من خسک در پا شکستت | |||||
نه زین ظلمت همی یابم امانی | نه از نور سحر بینم نشانی | |||||
مرا بنگر چه غمگین داری ای شب | ندارم دین اگر دین داری ای شب | |||||
شبا امشب جوانمردی بیاموز | مرا یا زود کش یا زود شو روز | |||||
چرا بر جای ماندی چون سیه میغ | بر آتش میروی یا بر سر تیغ | |||||
دهل زن را گرفتم دست بستند | نه آخر پای پروین را شکستند | |||||
من آن شمعم که در شب زنده داری | همه شب میکنم چون شمع زاری | |||||
چو شمع از بهر آن سوزم بر آتش | که باشد شمع وقت سوختن خوش | |||||
گره بین بر سرم چرخ کهن را | به باید خواند و خندید این سخن را | |||||
بخوان ای مرغ اگر داری زبانی | بخند ای صبح اگر داری دهانی | |||||
اگر کافر نهای ای مرغ شب گیر | چرا بر ناوری آواز تکبیر | |||||
و گر آتش نهای صبح روشن | چرا نایی برون بیسنگ و آهن | |||||
در این غم بد دل پروانه وارش | که شمع صبح روشن کرد کارش | |||||
نکو ملکی است ملک صبحگاهی | در آن کشور بیابی هر چه خواهی | |||||
کسی کو بر حصار گنج ره یافت | گشایش در کلید صبح گه یافت | |||||
غرضها را حصار آنجا گشایند | کلید آنجاست کار آنجا گشایند | |||||
در آن ساعت که باشد نشو جانها | گل تسبیح روید بر زبانها | |||||
زبان هر که او باشد برومند | شود گویا به تسبیح خداوند | |||||
اگر مرغ زبان تسبیح خوان است | چه تسبیح آرد آن کو بی زبانست | |||||
در آن حضرت که آن تسبیح خوانند | زبان بیزبانان نیز دانند | |||||
چو شیرین کیمیای صبح دریافت | از آن سیماب کاری روی بر تافت | |||||
شکیبائیش مرغان را پر افشاند | خروس الصبر مفتاحالفرج خواند | |||||
شبستان را به روی خویشتن رفت | به زاری با خدای خویشتن گفت | |||||
خداوندا شبم را روز گردان | چو روزم بر جهان پیروز گردان | |||||
شبی دارم سیاه از صبح نومید | درین شب رو سپیدم کن چو خورشید | |||||
غمی دارم هلاک شیر مردان | برین غم چون نشاطم چیر گردان | |||||
ندارم طاقت این کوره تنگ | خلاصی ده مرا چون لعل ازین سنگ | |||||
توئی یاری رس فریاد هر کس | به فریاد من فریاد خوان رس | |||||
ندارم طاقت تیمار چندین | اغثنی یا غیاث المستغیثین | |||||
به آب دیده طفلان محروم | بسوز سینه پیران مظلوم | |||||
به بالین غریبان بر سر راه | به تسلیم اسیران در بن چاه | |||||
به داور داور فریاد خواهان | به یارب یارب صاحب گناهان | |||||
بدان حجت که دل را بنده دارد | بدان آیت که جان را زنده دارد | |||||
به دامن پاکی دین پرورانت | به صاحب سری پیغمبرانت | |||||
به محتاجان در بر خلق بسته | به مجروحان خون بر خون نشسته | |||||
به دور افتادگان از خان و مانها | به واپس ماندگان از کاروانها | |||||
به وردی کز نوآموزی بر آید | به آهی کز سر سوزی بر آید | |||||
به ریحان نثار اشکریزان | به قرآن و چراغ صبح خیزان | |||||
به نوری کز خلایق در حجاب است | به انعامی که بیرون از حساب است | |||||
به تصدیقی که دارد راهب دیر | به توفیقی که بخشد واهب خیر | |||||
به مقبولان خلوت برگزیده | به معصومان آلایش ندیده | |||||
به هر طاعت که نزدیکت صواب است | به هر دعوت که پیشت مستجاب است | |||||
به آن آه پسین کز عرش پیشست | بدان نام مهین کز شرح بیشست | |||||
که رحمی بر دل پر خونمآور | وزین غرقاب غم بیرونم آور | |||||
اگر هر موی من گردد زبانی | شود هر یک ترا تسبیح خوانی | |||||
هنوز از بیزبانی خفته باشم | ز صد شکرت یکی ناگفته باشم | |||||
تو آن هستی که با تو کیستی نیست | توئی هست آن دگر جز نیستی نیست | |||||
توئی در پرده وحدت نهانی | فلک را داده بر در قهرمانی | |||||
خداوندیت را انجام و آغاز | نداند اول و آخر کسی باز | |||||
به درگاه تو در امید و در بیم | نشاید راه بردن جز به تسلیم | |||||
فلک بر بستی و دوران گشادی | جهان و جان و روزی هر سه دادی | |||||
اگر روزی دهی ور جان ستانی | تو دانی هر چه خواهی کن تو دانی | |||||
به توفیق توام زین گونه بر پای | برین توفیق توفیقی برافزای | |||||
چو حکمی راند خواهی یا قضائی | به تسلیم آفرین در من رضائی | |||||
اگر چه هر قضائی کان تو رانی | مسلم شد به مرگ و زندگانی | |||||
من رنجور بیطاقت عیارم | مده رنجی که من طاقت ندارم | |||||
ز من ناید به واجب هیچ کاری | گر از من ناید آید از تو باری | |||||
به انعام خودم دلخوش کن این بار | که انعام تو بر من هست بسیار | |||||
ز تو چون پوشم این راز نهانی | و گر پوشم تو خود پوشیده دانی | |||||
چو خواهش کرد بسیار از دل پاک | چو آب چشم خود غلتید بر خاک | |||||
فراخی دادش ایزد در دل تنگ | کلیدش را بر آورد آهن از سنگ | |||||
جوان شد گلبن دولت دیگر بار | ز تلخی رست شیرین شکر بار | |||||
نیایش در دل خسرو اثر کرد | دلش را چون فلک زیر و زبر کرد |