نظامی (خسرو و شیرین)/مرا چون هاتف دل دید دمساز
ظاهر
مرا چون هاتف دل دید دمساز | بر آورد از رواق همت آواز | |||||
که بشتاب ای نظامی زود دیرست | فلک بد عهد و عالم زود سیرست | |||||
بهاری نو برآر از چشمه نوش | سخن را دست بافی تازه در پوش | |||||
در این منزل بهمت ساز بردار | درین پرده به وقت آواز بردار | |||||
کمین سازند اگر بیوقت رانی | سراندازند اگر بیوقت خوانی | |||||
زبان بگشای چون گل روزکی چند | کز این کردند سوسن را زبانبند | |||||
سخن پولاد کن چون سکه زر | بدین سکه درم را سکه میبر | |||||
نخست آهنگری باتیغ بنمای | پس آنگه صیقلی را کارفرمای | |||||
سخن کان از سر اندیشه ناید | نوشتن را و گفتن را نشاید | |||||
سخن را سهل باشد نظم دادن | بباید لیک بر نظم ایستادن | |||||
سخن بسیار داری اندکی کن | یکی را صد مکن صد را یکی کن | |||||
چو آب از اعتدال افزون نهد گام | ز سیرابی به غرق آرد سرانجام | |||||
چو خون در تن عادت بیش گردد | سزای گوشمال نیش گردد | |||||
سخن کم گوی تا بر کار گیرند | که در بسیار بد بسیار گیرند | |||||
ترا بسیار گفتن گر سلیم است | مگو بسیار دشنامی عظیم است | |||||
سخن جانست و جان داروی جانست | مگر چون جان عزیز از بهر آنست | |||||
تو مردم بین که چون بیرای و هوشند | که جانی را به نانی میفروشند | |||||
سخن گوهر شد و گوینده غواص | به سختی در کف آید گوهر خاص | |||||
ز گوهر سفتن استادان هراسند | که قیمت مندی گوهر شناسند | |||||
نه بینی وقت سفتن مرد حکاک | به شاگردان دهد در خطرناک | |||||
اگر هشیار اگر مخمور باشی | چنان زی کز تعرض دور باشی | |||||
هزارت مشرف بیجامگی هست | به صد افغان کشیده سوی تو دست | |||||
به غفلت بر میاور یک نفس را | مدان غافل ز کار خویش کس را | |||||
نصیحتهای هاتف چون شنیدم | چون هاتف روی در خلوت کشیدم | |||||
در آن خلوت که دل دریاست آنجا | همه سرچشمهها آنجاست آنجا | |||||
نهادم تکیه گاه افسانهای را | بهشتی کردم آتش خانهای را | |||||
چو شد نقاش این بتخانه دستم | جز آرایش بر او نقشی نبستم | |||||
اگر چه در سخن کاب حیاتست | بود جایز هر آنچه از ممکنات است | |||||
چو بتوان راستی را درج کردن | دروغی را چه باید خرج کردن | |||||
ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت | کسی کو راستگو شد محتشم گشت | |||||
چو صبح صادق آمد راست گفتار | جهان در زر گرفتش محتشموار | |||||
چو سرو از راستی بر زد علم را | ندید اندر خزان تاراج غم را | |||||
مرا چون مخزنالاسرار گنجی | چه باید در هوس پیمود رنجی | |||||
ولیکن در جهان امروز کس نیست | که او را درهوس نامه هوس نیست | |||||
هوس پختم به شیرین دستکاری | هوس ناکان غم را غمگساری | |||||
چنان نقش هوس بستم بر او پاک | که عقل از خواندنش گردد هوسناک | |||||
نه در شاخی زدم چون دیگران دست | که بروی جز رطب چیزی توان بست | |||||
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست | وزان شیرینتر الحق داستان نیست | |||||
اگر چه داستانی دلپسند است | عروسی در وقایه شهربند است | |||||
بیاضش در گزارش نیست معروف | که در بردع سوادش بود موقوف | |||||
ز تاریخ کهن سالان آن بوم | مرا این گنج نامه گشت معلوم | |||||
کهن سالان این کشور که هستند | مرا بر شقه این شغل بستند | |||||
نیارد در قبولش عقل سستی | که پیش عاقلان دارد درستی | |||||
نه پنهان بر درستیش آشکار است | اثرهائی کز ایشان یادگار است | |||||
اساس بیستون و شکل شبدیز | همیدون در مداین کاخ پرویز | |||||
هوسکاری آن فرهاد مسکین | نشان جوی شیر و قصر شیرین | |||||
همان شهر و دو آب خوشگوارش | بنای خسرو و جای شکارش | |||||
حدیث باربد با ساز دهرود | همان آرام گاه شه به شهرود | |||||
حکیمی کاین حکایت شرح کردست | حدیث عشق از ایشان طرح کردست | |||||
چو در شصت اوفتادش زندگانی | خدنگ افتادش از شست جوانی | |||||
به عشقی در که شست آمد پسندش | سخن گفتن نیامد سودمندش | |||||
نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز | که فرخ نیست گفتن گفته را باز | |||||
در آن جزوی که ماند از عشقبازی | سخن راندم نیت بر مرد غازی |