نظامی (خسرو و شیرین)/مبارک روزی از خوش روزگاران
ظاهر
مبارک روزی از خوش روزگاران | نشسته بود شیرین پیش یاران | |||||
سخن میرفتشان در هر نوردی | چنانک آید ز هر گرمی و سردی | |||||
یکی عیش گذشته یاد میکرد | بدان تاریخ دل را شاد میکرد | |||||
یکی افسانه آینده میخواند | که شادی بیشتر خواهیم ازین راند | |||||
ز هر شیوه سخن کان دلنواز است | بگفتند آنچه وا گفتن دراز است | |||||
سخن چون شد مسلسل عاقبت کار | ستون بیستون آمد پدیدار | |||||
به خنده گفت با یاران دلافروز | علم بر بیستون خواهم زد امروز | |||||
به بینم کاهنین بازوی فرهاد | چگونه سنگ میبرد به پولاد | |||||
مگر زان سنگ و آهن روزگاری | به دلگرمی فتد بر من شراری | |||||
بفرمود اسب را زین بر نهادن | صبا را مهد زرین بر نهادن | |||||
نبود آن روز گلگون در وثاقش | بر اسبی دیگر افتاد اتفاقش | |||||
برون آمد چه گویم چون بهاری | به زیبائی چو یغمائی نگاری | |||||
روان شد نرگسان پر خواب گشته | چو صد خرمن گل سیراب گشته | |||||
بدان نازک تنی و آبداری | چو مرغی بود در چابک سواری | |||||
چنان چابک نشین بود آن دلارام | که برجستی به زین مقدار ده گام | |||||
ز نعلش بر صبا مسمار میزد | زمین را چون فلک پرگار میزد | |||||
چو آمد با نثار مشک و نسرین | بر آن کوه سنگین کوه سیمین | |||||
ز عکس روی آن خورشید رخشان | ز لعل آن سنگها شد چون بدخشان | |||||
چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند | وز آنجا کوه تن زی کوهکن راند | |||||
به یاد لعل او فرهاد جان کن | کننده کوه را چون مرد کان کن | |||||
ز یار سنگدل خرسنگ میخورد | ولیکن عربده با سنگ میکرد | |||||
عیار دستبردش را در آن سنگ | ترازوئی نیامد راست در چنگ | |||||
به شخص کوه پیکر کوه میکند | غمی در پیش چون کوه دماوند | |||||
درون سنگ از آن میکند مادام | که از سنگش برون میآمد آن کام | |||||
رخ خارا به خون لعل میشست | مگر در سنگ خارا لعل میجست | |||||
چو از لعل لب شیرین خبر یافت | به سنگ خاره در گفتی گهر یافت | |||||
به دستش آهن از دل گرمتر گشت | به آهن سنگش از گل نرمتر گشت | |||||
به دستی سنگ را میکند چون گل | به دیگر دست میزد سنگ بر دل | |||||
دلش را عشق آن بت میخراشید | چو بت بودش چرا بت میتراشید | |||||
شکر لب داشت با خود ساغری شیر | به دستش داد کاین بر یاد من گیر | |||||
ستد شیر از کف شیرین جوانمرد | به شیرینی چه گویم چون شکر خورد | |||||
چو شیرین ساقیی باشد هم آغوش | نه شیر ار زهر باشد هم شود نوش | |||||
چو عاشق مست گشت از جام باقی | ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی | |||||
شد اندامش گران از زر کشیدن | فرو مانداسبش از گوهر کشیدن | |||||
نه اسب ار کوه زر بودی ندیمش | سقط گشتی به زیر کوه سیمش | |||||
چنین گویند که اسب باد رفتار | سقط شد زیر آن گنج گهربار | |||||
چو عاشق دیدکان معشوق چالاک | فرو خواهد فتاد از باد بر خاک | |||||
به گردن اسب را با شهسوارش | ز جا برداشت و آسان کرد کارش | |||||
به قصرش برد از انسان ناز پرورد | که موئی بر تن شیرین نیازرد | |||||
نهادش بر بساط نوبتی گاه | به نوبت گاه خویش آمد دگر راه | |||||
همان آهنگری با خاره میکرد | همان سنگی به آهن پاره میکرد | |||||
شده بر کوه کوهی بر دل تنگ | سری بر سنگ میزد بر سر سنگ | |||||
چو آهو سبزهای بر کوه دیده | ز شورستان به گورستان رمیده |