نظامی (خسرو و شیرین)/فلک چون کار سازیها نماید
ظاهر
فلک چون کار سازیها نماید | نخست از پرده بازیها نماید | |||||
به دهقانی چو گنجی داد خواهد | نخست از رنج بردش یاد خواهد | |||||
اگر خار و خسک در ره نماند | گل و شمشاد را قیمت که داند | |||||
بباید داغ دوری روزکی چند | پس از دوری خوش آید مهر و پیوند | |||||
چو شیرین از بر خسرو جدا شد | ز نزدیکی به دوری مبتلا شد | |||||
به پرسش پرسش از درگاه پرویز | به مشگوی مداین راند شبدیز | |||||
به آیین عروسی شوی جسته | وز آیین عروسی روی شسته | |||||
فرود آمد رقیبان را نشان داد | درون شد باغ را سرو روان داد | |||||
چو دیدند آن شکرفان روی شیرین | گزیدند از حسد لبهای زیرین | |||||
برسم خسروی بنواختندش | ز خسرو هیچ وا نشناختندش | |||||
همی گفتند خسرو بانکوئی | به آتش خواستن رفته است گوئی | |||||
بیاورد آتشی چون صبح دلکش | وز آن آتش به دلها در زد آتش | |||||
پس آنگه حال او دیدن گرفتند | نشانش باز پرسیدن گرفتند | |||||
که چونی وز کجائی و چه نامی | چه اصلی و چه مرغی وز چه دامی | |||||
پریرخ زان بتان پرهیز میکرد | دروغی چند را سر تیز میکرد | |||||
که شرح حال من لختی دراز است | به حاضر گشتن خسرو نیاز است | |||||
چو خسرو در شبستان آید از راه | شما را خود کند زین قصه آگاه | |||||
ولیک این اسب را دارید بیرنج | که هست این اسب را قیمت بسی گنج | |||||
چو بر گفت این سخن مهمان طناز | نشاندند آن کنیزانش به صد ناز | |||||
فشاندند آب گل بر چهره ماه | ببستند اسب را بر آخور شاه | |||||
دگرگون زیوری کردند سازش | ز در بستند بر دیبا طرازش | |||||
گل وصلش به باغ وعده بشگفت | فرو آسود و ایمن گشت و خوش خفت | |||||
رقیبانی که مشکو داشتندی | شکر لب را کنیز انگاشتندی | |||||
شکر لب با کنیزان نیز میساخت | کنیزانه بدیشان نرد میباخت |