نظامی (خسرو و شیرین)/شباهنگام کاهوی ختن گرد
ظاهر
شباهنگام کاهوی ختن گرد | ز ناف مشک خود خود را رسن کرد | |||||
هزار آهو بره لبها پر از شیر | بر این سبزه شدند آرامگه گیر | |||||
ملک چون آهوی نافه دریده | عتاب یار آهو چشم دیده | |||||
ز هر سو قطرههای برف و باران | شده بارنده چون ابر بهاران | |||||
ز هیبت کوه چون گل میگدازید | ز برف ارزیز بر دل میگدازید | |||||
به زیر خسرو از برف درم ریز | نقاب نقره بسته خنگ شبدیز | |||||
زبانش موی شد وز هیچ روئی | به مشگین موی در نگرفت موئی | |||||
بسی نالید تا رحمت کند یار | به صد فرصت نشد یک نکته بر کار | |||||
نفیرش گرچه هر دم تیزتر بود | جوابش هر زمان خونریزتر بود | |||||
چو پاسی از شب دیجور بگذشت | از آن در شاه دل رنجور بگذشت | |||||
فرس میراند چون بیمار خیزان | ز دیده بر فرس خوناب ریزان | |||||
سر از پس مانده میشد با دل ریش | رهی بیخویشتن بگرفته در پیش | |||||
نه پای آنکه راند اسب را تیز | نه دست آن که برد پای شبدیز | |||||
سرشک و آه راه ره توشه بسته | ز مروارید بر گل خوشه بسته | |||||
درین حسرت که آوخ گر درین راه | پدیدار آمدی یا کوه یا چاه | |||||
مگر بودی درنگم را بهانه | بماندی رختم این جا جاوادانه | |||||
گهی میزد ز تندی دست بر دست | گهی دستارچه بر دیده میبست | |||||
چو آمد سوی لشکرگاه نومید | دلش میسوخت از گرمی چو خورشید | |||||
درید ابر سیاه از سبز گلشن | بر آمد ماهتابی سخت روشن | |||||
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست | کنار نوبتی را شقه بر بست | |||||
نه از دل در جهان نظاره میکرد | بجای جامه دل را پاره میکرد | |||||
به آسایش نمودن سر نمیداشت | سر از زانوی حسرت برنمیداشت | |||||
ندیم و حاجب و جاندار و دستور | همه رفتند و خسرو ماند و شاپور | |||||
به صنعت هر دم آن استاد نقاش | بر او نقش طرب بستی که خوش باش | |||||
زدی بر آتش سوزان او آب | به رویش در بخندیدی چو مهتاب | |||||
دلش دادی که شیرین مهربانست | بدین تلخی مبین کش در زبانست | |||||
اگر شیرین سر پیکار دارد | رطب دانی که سر با خار دارد | |||||
مکن سودا که شیرین خشم ریزد | ز شیرینی بجز صفرا چه خیزد | |||||
مرنج از گرمی شیرین رنجور | که شیرینی به گرمی هست مشهور | |||||
ملک چون جای خالی دید از اغیار | شکایت کرد با شاپور بسیار | |||||
که دیدی تا چه رفت امروز با من | چه کرد آن شوخ عالم سوز با من | |||||
چه بیشرمی نمود آن ناخدا ترس | چو زن گفتی کجا شرم و کجا ترس | |||||
کله چون نارون پیشش نهادم | به استغفار چون سرو ایستادم | |||||
تبر بر نارون گستاخ میزد | به دهره سرو بن را شاخ میزد | |||||
نه زان سرما نوازش گرم گشتش | نه دل زان سخت روئی نرم گشتش | |||||
زبانش سر بسر تیر و تبر بود | یکایک عذرش از جرمش بتر بود | |||||
بلی تیزی نماید یار با یار | نه تا این حد که باشد خار با خار | |||||
ز تیزی نیز من دارم نشانی | مرا در کالبد هم هست جانی | |||||
اگر هاروت بابل شد جمالش | و گر سر بابل هندوست خالش | |||||
ز بس سردی که چون یخ شد سرشتم | فسون هر دو را بر یخ نوشتم | |||||
غمش را کز شکیبائی فزونست | من غمخواره میدانم که چونست | |||||
سرشت طفل بد را دایه داند | بد همسایه را همسایه داند | |||||
مرا او دشمنی آمد نهانی | نهفته کین و ظاهر مهربانی | |||||
چه خواهش کان نکردم دوش با او | نپذرفت و جدا شد هوش با او | |||||
سخنهای خوش از هر رسم و راهی | بگفتم سالی و نشنید ماهی | |||||
شب آمد روشنائی هم نبخشید | شکست و مومیائی هم نبخشید | |||||
اگر چه وصل شیرین بینمک نیست | وزو شیرینتری زیر فلک نیست | |||||
مرا پیوند او خواری نیرزد | نمک خوردن جگرخواری نیرزد | |||||
به زیر پای پیلان در شدن پست | به از پیش خسیسان داشتن دست | |||||
به آب اندر شدن غرفه چو ماهی | از آن به کز وزغ زنهار خواهی | |||||
به ناخن سنگ بر کندن ز کهسار | به از حاجت به نزد ناسزاوار | |||||
همه کس در در آب پاک یابد | کسی کو خاک جوید خاک یابد | |||||
چرا در سنگ ریزه کان کنم کان | چه بیروغن چراغی جان کنم جان | |||||
چه باید ملک جان دادن به شوخی | که بنشیند کلاغش بر کلوخی | |||||
مرا چون من کسی باید به ناموس | که باشد همسر طاوس طاوس | |||||
نخستین خاک را بوسید شاپور | پس آنگه زد بر آتش آب کافور | |||||
کز این تندی نباید تیز بودن | جوانمردیست عذرانگیز بودن | |||||
ستیز عاشقان چون برق باشد | میان ناز و وحشت فرق باشد | |||||
اگر گرمست شیرین هست معذور | که شیرینی به گرمی هست مشهور | |||||
نه شیرین خود همه خرما دهانی | ندارد لقمه بیاستخوانی | |||||
گرت سر گردد از صفرای شیرین | ز سر بیرون مکن سودای شیرین | |||||
مگر شیرین از آن صفرا خبر داشت | که چندان سر که در زیر شکر داشت | |||||
چو شیرینی و ترشی هست در کار | از این صفرا و سودا دست مگذار | |||||
عجب ناید ز خوبان زود سیری | چنانک از سگ سگی وز شیر شیری | |||||
شبه با در بود عادت چنین است | کلید گنج زرین آهنین است | |||||
به جور از نیکوان نتوان بریدن | بباید ناز معشوقان کشیدن | |||||
همه خوبان چنین باشند بدخوی | عروسی کی بود بیرنگ و بیبوی | |||||
کدامین گل بود بیزحمت خار | کدامین خط بود بیزخم پرگار | |||||
ز خوبان توسنی رسم قدیمست | چو مار آبی بود زخمش سلیمست | |||||
رهائی خواهی از سیلاب اندوه | قدم بر جای باید بود چون کوه | |||||
گر از هر باد چون کاهی بلرزی | اگر کوهی شوی کاهی نیرزی | |||||
به ار کامت به ناکامی برآید | که بوی عنبر از خامی برآید | |||||
بر آن مه ترکتازی کرد نتوان | که بر مه دست یازی کرد نتوان | |||||
زنست آخر در اندر بند و مشتاب | که از روزن فرود آید چو مهتاب | |||||
مگر ماه و زن از یک فن در آیند | که چون دربندی از روزن در آیند | |||||
چه پنداری که او زین غصه دورست | نه دورست او ولی دانم صبورست | |||||
گر از کوه جفا سنگی در افتد | ترا بر سایه او را بر سر افتد | |||||
و گر خاری ز وحشت حاصل آید | ترا بر دامن او را بر دل آید | |||||
یک امشب ار صبوری کرد باید | شب آبستن بود تا خود چه زاید | |||||
ندارد جاودان طالع یکی خوی | نماند آب دایم در یکی جوی | |||||
همه ساله نباشد کامکاری | گهی باشد عزیزی گاه خواری | |||||
بهر نازی که بر دولت کند بخت | نباید دولتی را داشتن سخت | |||||
کجا پرگار گردش ساز گردد | به گردش گاه اول باز گردد | |||||
هر آن رایض که او توسن کند رام | کند آهستگی با کره خام | |||||
به صبرش عاقبت جائی رساند | که بروی هر که را خواهد نشاند | |||||
به صبر از بند گردد مرد رسته | که صبر آمد کلید کار بسته | |||||
گشاید بند چون دشوار گردد | بخندد صبح چون شب تار گردد | |||||
امیدم هست کاین سختی سرآید | مراد شه بدین زودی برآید | |||||
بدین وعده ملک را شاد میکرد | خرابی را به رفق آباد میکرد | |||||
ز دولت بر رخ شه خال میزد | چو اختر میگذشت او فال میزد |