نظامی (خسرو و شیرین)/سعادت چون گلی پرورد خواهد
ظاهر
سعادت چون گلی پرورد خواهد | به بار آید پس آنگه مرد خواهد | |||||
نخست اقبال بردوزد کلاهی | پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی | |||||
ز دریا در برآورد مرد غواص | به کم مدت شود بر تاجها خاص | |||||
چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب | صلا در داد خسرو را که دریاب | |||||
بخور کاین جام شیرین نوش بادت | بجز شیرین همه فرموش بادت | |||||
به خلوت بر زبان نیکنامی | فرستادش به هشیاری پیامی | |||||
که جام باده در باقی کن امشب | مرا هم باده هم ساقی کن امشب | |||||
مشو شیرین پرست ار می پرستی | که نتوان کرد با یک دل دو مستی | |||||
چو مستی مرد را بر سر زند دود | کبابش خواهتر خواهی نمکسود | |||||
دگر چون بر مرادش دست باشد | بگوید مست بودم مست باشد | |||||
اگر بالای صد بکری برد مست | به هشیاری هشیاران کشد دست | |||||
بسا مستا که قفل خویش بگشاد | به هشیاری ز دزدان کرد فریاد | |||||
خوش آمد این سخن شاه عجم را | بگفتا هست فرمان آن صنم را | |||||
ولیکن بود روز باده خوردن | جگرخواری نمیشایست کردن | |||||
نوای باربد لحن نکیسا | جبین زهره را کرده زمین سا | |||||
گهی گفتی به ساقی نغمه رود | بده جامی که باد این عیش بدرود | |||||
گهی با باربد گفتی می از جام | بزن کامسال نیکت باد فرجام | |||||
ملک بر یاد شیرین تلخ باده | لبالب کرده و بر لب نهاده | |||||
به شادی هر زمان میخورد کاسی | بدینسان تا ز شب بگذشت پاسی | |||||
چو آمد وقت آن کاسوده و شاد | شود سوی عروس خویش داماد | |||||
چنان بدمست کش بیهوش بردند | بجای غاشیش بر دوش بردند | |||||
چو شیرین در شبستان آگهی یافت | که مستی شاه را از خود تهی یافت | |||||
به شیرینی جمال از شاه بنهفت | نهادش جفتهای شیرینتر از جفت | |||||
ظریفی کرد و بیرون از ظریفی | نشاید کرد با مستان حریفی | |||||
عجوزی بود مادر خوانده او را | ز نسل مادران وا مانده او را | |||||
چگویم راست چون گرگی به تقدیر | نه چون گرگ جوان چون روبه پیر | |||||
دو پستان چون دو خیک آب رفته | ز زانو زور و از تن تاب رفته | |||||
تنی چون خرکمان از کوژپشتی | برو پشتی چو کیمخت از درشتی | |||||
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه | چو حنظل هر یکی زهری به شیشه | |||||
دهان و لفجنش از شاخ شاخی | به گوری تنگ میماند از فراخی | |||||
شکنج ابرویش بر لب فتاده | دهانش را شکنجه بر نهاده | |||||
نه بینی! خرگهی بر روی بسته | نه دندان! یک دو زرنیخ شکسته | |||||
مژه ریزیده چشم آشفته مانده | ز خوردن دست و دندان سفته مانده | |||||
به عمدا زیوری بر بستش آن ماه | عروسانه فرستادش بر شاه | |||||
بدان تا مستیش را آزماید | که مه را ز ابر فرقی مینماید؟ | |||||
ز طرف پرده آمد پیر بیرون | چو ماری کاید از نخجیر بیرون | |||||
گران جانی که گفتی جان نبودش | به دندانی که یک دندان نبودش | |||||
شه از مستی در آن ساعت چنان بود | که در چشم آسمانش ریسمان بود | |||||
ولیک آن مایه بودش هوشیاری | که خوشتر زین رود کبک بهاری | |||||
کمان ابروان را زه برافکند | بدان دل کاهوی فربه در افکند | |||||
چو صید افکنده شد کاهی نیرزید | وزان صد گرگ روباهی نیرزید | |||||
کلاغی دید بر جای همائی | شده در مهد ماهی اژدهائی | |||||
به دل گفت این چه اژدرها پرستیست | خیال خواب یا سودای مستیست | |||||
نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت | چه شیرین کز ترش روئی مرا کشت | |||||
ولی چون غول مستی رهزنش بود | گمان افتاد کان مادر زنش بود | |||||
در آورد از سر مستی به دو دست | فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست | |||||
به صد جهد و بلا برداشت آواز | که مردم جان مادر چارهای ساز | |||||
چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید | به فریادش رسیدن مصلحت دید | |||||
برون آمد ز طرف هفت پرده | بنامیزد رخی هر هفت کرده | |||||
چه گویم چون شکر شکر کدامست | طبرزد نه که او نیزش غلام است | |||||
چو سروی گر بود در دامنش نوش | چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش | |||||
مهی خورشید با خوبیش درویش | گلی از صد بهارش مملکت بیش | |||||
بتی کامد پرستیدن حلالش | بهشتی نقد بازار جمالش | |||||
بهشتی شربتی از جان سرشته | ولی نام طمع بر یخ نوشته | |||||
جهانافروز دلبندی چه دلبند | به خرمنها گل و خروارها قند | |||||
بهاری تازه چون گل بر درختان | سزاوار کنار نیکبختان | |||||
خجل روئی ز رویش مشتری را | چنان کز رفتنش کبک دری را | |||||
عقیق میم شکلش سنگ در مشت | که تا بر حرف او کس ننهد انگشت | |||||
نسیمش در بها هم سنگ جان بود | ترازو داری زلفش بدان بود | |||||
ز خالش چشم بد در خواب رفته | چو دیده نقش او از تاب رفته | |||||
ز کرسی داری آن مشک جو سنگ | ترازوگاه جو میزد گهی سنگ | |||||
لب و دندانی از عشق آفریده | لبش دندان و دندان لب ندیده | |||||
رخ از باغ سبک روحی نسیمی | دهان از نقطه موهوم میمی | |||||
کشیده گرد مه مشگین کمندی | چراغی بسته بر دود سپندی | |||||
به نازی قلب ترکستان دریده | به بوسی دخل خوزستان خریده | |||||
رخی چون تازه گلهای دلاویز | گلاب از شرم آن گلها عرق ریز | |||||
سپید و نرم چون قاقم برو پشت | کشیده چون دم قاقم ده انگشت | |||||
تنی چون شیر با شکر سرشته | تباشیرش به جای شیر هشته | |||||
زتری خواست اندامش چکیدن | ز بازی زلفش از دستش پریدن | |||||
گشاده طاق ابرو تا بناگوش | کشیده طوق غبغب تا سر دوش | |||||
کرشمه کردنی بر دل عنان زن | خمار آلوده چشمی کاروان زن | |||||
ز خاطرها چو باده گر دمی برد | ز دلها چون مفرح درد میبرد | |||||
گل و شکر کدامین گل چه شکر | به او او ماند و بس الله اکبر | |||||
ملک چون جلوه دلخواه نو دید | تو گفتی دیو دیده ماه نو دید | |||||
چو دیوانه ز مه نو برآشفت | در آن مستی و آن آشفتگی خفت | |||||
سحرگه چون به عادت گشت بیدار | فتادش چشم بر خرمای بیخار | |||||
عروسی دید زیبا جان درو بست | تنوری گرم حالی نان درو بست | |||||
نبیذ تلخ گشته سازگارش | شکسته بوسه شیرین خمارش | |||||
نهاده بر دهانش ساغر مل | شکفته در کنارش خرمن گل | |||||
دو مشگین طوق در حلقش فتاده | دو سیمین نار بر سیبش نهاده | |||||
بنفشه با شقایق در مناجات | شکر میگفت فیالتاخیر آفات | |||||
چو ابر از پیش روی ماه برخاست | شکیب شاه نیز از راه برخاست | |||||
خرد با روی خوبان ناشکیب است | شراب چینیان مانی فریب است | |||||
به خوزستان در آمد خواجه سرمست | طبرزد میربود و قند میخست | |||||
نه خوشتر زان صبوحی دیده دیده | نه صبحی زان مبارکتر دمیده | |||||
سر اول به گل چیدن در آمد | چون گل زان رخ به خندیدن در آمد | |||||
پس آنگه عشق را آوازه در داد | صلای میوهای تازه در داد | |||||
که از سیب و سمن بد نقل سازیش | گهی با نار و نرگس رفت بازیش | |||||
گهی باز سپید از دست شه جست | تذرو باغ را بر سینه بنشست | |||||
گهی از بس نشاطانگیز پرواز | کبوتر چیره شد بر سینه باز | |||||
گوزن ماده میکوشید با شیر | برو هم شیر نر شد عاقبت چیر | |||||
شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت | به یاقوت از عقیقش مهر برداشت | |||||
برون برد از دل پر درد او درد | برآورد از گل بی گرد او گرد | |||||
حصاری یافت سیمین قفل بر در | چو آب زندگانی مهر بر سر | |||||
نه بانگ پای مظلومان شنیده | نه دست ظالمان بر وی رسیده | |||||
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت | به پیکان لعل پیکانی همی سفت | |||||
مگر شه خضر بود و شب سیاهی | که در آب حیات افکند ماهی | |||||
چو تخت پیل شه شد تخته عاج | حساب عشق رست از تخت و از تاج | |||||
به ضرب دوستی بر دست میزد | دبیرانه یکی در شصت میزد | |||||
نگویم بر نشانه تیر میشد | رطب بیاستخوان در شیر میشد | |||||
شده چنبر میانی بر میانی | رسیده زان میان جانی به جانی | |||||
چکیده آب گل در سیمگون جام | شکر بگداخته در مغز بادام | |||||
صدف بر شاخ مرجان مهد بسته | به یکجا آب و آتش عهد بسته | |||||
ز رنگآمیزی آن آتش و آب | شبستان گشته پرشنگرف و سیماب | |||||
شبان روزی به ترک خواب گفتند | به مرواریدها یاقوت سفتند | |||||
شبان روزی دگر خفتند مدهوش | بنفشه در بر و نرگس در آغوش | |||||
به یکجا هر دو چون طاوس خفته | که الحق خوش بود طاوس جفته | |||||
ز نوشین خواب چون سر برگرفتند | خدا را آفرین از سر گرفتند | |||||
به آب اندام را تادیب کردند | نیایش خانه را ترتیب کردند | |||||
ز دست خاصگان پرده شاه | نشد رنگ عروسی تا به یک ماه | |||||
همیلا و سمن ترک و همایون | ز حنا دستها را کرده گلگون | |||||
ملک روزی به خلوتگاه بنشست | نشاند آن لعبتان را نیز بر دست | |||||
به رسم آرایشی در خوردشان کرد | ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد | |||||
همایون را به شاپور گزین داد | طبرزد خورد و پاداش انگبین داد | |||||
همیلا را نکیسا یار شد راست | سمن ترک از برای باربد خواست | |||||
ختن خاتون ز روی حکمت و پند | بزرگ امید را فرمود پیوند | |||||
پس آنگه داد با تشریف و منشور | همه ملک مهین بانو به شاپور | |||||
چو آمد دولت شاپور در کار | در آن دولت عمارت کرد بسیار | |||||
از آن پس کار خسرو خرمی بود | ز دولت بر مرادش همدمی بود | |||||
جوانی و مراد و پادشاهی | ازین به گر بهم باشد چه خواهی | |||||
نبودی روز و شب بیباده و رود | جهان را خورد و باقی کرد بدرود | |||||
جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست | غم کار جهان خوردن چه کارست | |||||
به خوش طبعی جهان میداد و میخورد | قضای عیش چندین ساله میکرد | |||||
پس از یک چند چون بیدار دل گشت | از آن گستاخ روئیها خجل گشت | |||||
چو مویش دیدهبان بر عارض افکند | جوانی را ز دیده موی بر کند | |||||
ز هستی تا عدم موئی امید است | مگر کان موی خود موی سپید است | |||||
چو در موی سیاه آمد سپیدی | پدید آمد نشان ناامیدی | |||||
بنفشه زلف را چندان دهد تاب | که باشد یاسمن را دیده در خواب | |||||
ز شب چندان توان دیدن سیاهی | که برناید فروغ صبحگاهی | |||||
هوای باغ چندانی بود گرم | که سبزی را سپیدی دارد آزرم | |||||
چو بر سبزه فشاند برف کافور | با باد سرد باشد باغ معذور | |||||
سگ تازی که آهو گیر گردد | بگیرد آهویش چون پیر گردد | |||||
کمان ترک چون دور افتد از تیر | دفی باشد کهن با مطربی پیر | |||||
چو گندم را سپیدی داد رنگش | شود تلخ ار بود سالی درنگش | |||||
چو گازر شوی گردد جامه خام | خورد مقراضه مقراض ناکام | |||||
بخار دیگ چون کف بر سر آرد | همه مطبخ به خاکستر برآرد | |||||
سیاه مطبخی راگو میندیش | که داری آسیائی نیز در پیش | |||||
اگر در مطبخت نامست عنبر | شوی در آسیا کافور پیکر | |||||
برآنکس کاسیا گردی نشاند | نماند گرد چون خود را فشاند | |||||
کسی کافتد بر او زین آسیا گرد | به صد دریا نشاید غسل او کرد | |||||
جوانی چیست سودائی است در سر | وزان سودا تمنائی میسر | |||||
چو پیری بر ولایت گشت والی | برون کرد از سر آن سودا بسالی | |||||
جوانی گفت پیری را چه تدبیر | که یار از من گریزد چون شوم پیر | |||||
جوابش داد پیر نغز گفتار | که در پیری تو خود بگریزی از یار | |||||
بر آن سر کاسمان سیماب ریزد | چو سیماب از بت سیمین گریزد | |||||
سیه موئی جوان را غم زداید | که در چشم سیاهان غم نیاید | |||||
غم از زنگی بگرداند علم را | نداند هیچ زنگی نام غم را | |||||
سیاهی توتیای چشم از آنست | که فراش ره هندوستانست | |||||
مخسب ای سر که پیری در سر آمد | سپاه صبحگاه از در در آمد | |||||
ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش | هنوز این پنبه ناری از گوش | |||||
چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت | ز پیری در جوانی یاس من یافت | |||||
اگرچه نیک عهدی پیشه میکرد | جهان بدعهد بود اندیشه میکرد | |||||
گهی بر تخت زرین نرد میباخت | گهی شبدیز را چون بخت میتاخت | |||||
گهی میکرد شهد باربد نوش | گهی میگشت با شیرین هم آغوش | |||||
چو تخت و باربد شیرین و شبدیز | بشد هر چار نزهتگاه پرویز | |||||
ازان خواب گذشته یادش آمد | خرابی در دل آبادش آمد | |||||
چو میدانست کز خاکی و آبی | هر آنچ آباد شد گیرد خرابی | |||||
مه نو تا به بدری نور گیرد | چو در بدری رسد نقصان پذیرد | |||||
درخت میوه تا خامست خیزد | چو گردد پخته حالی بر بریزد |