نظامی (خسرو و شیرین)/ز نزدیکان خود با محرمی چند
ظاهر
| ز نزدیکان خود با محرمی چند | نشست و زد درین معنی دمی چند | |||||
| که با این مرد سودائی چه سازیم | بدین مهره چگونه حقه بازیم | |||||
| گرش مانم بدو کارم تباهست | و گر خونش بریزم بی گناهست | |||||
| بسی کوشیدم اندر پادشائی | مگر عیدی کنم بیروستائی | |||||
| کند بر من کنون عید آن مه نو | که کرد آشفتهای را یار خسرو | |||||
| خردمندان چنین دادند پاسخ | که ای دولت به دیدار تو فرخ | |||||
| کمین مولادی تو صاحب کلاهان | به خاک پای تو سوگند شاهان | |||||
| جهان اندازه عمر درازت | سعادت یار و دولت کار سازت | |||||
| گر این آشفته را تدبیر سازیم | نه ز آهن کز زرش زنجیر سازیم | |||||
| که سودا را مفرح زر بود زر | مفرح خود به زر گردد میسر | |||||
| نخستش خواند باید با صد امید | زرافشانی بر او کردن چو خورشید | |||||
| به زر نز دلستان کز دین بر آید | بدین شیرینی از شیرین بر آید | |||||
| بسا بینا که از زر کور گردد | بس آهن کو به زر بیزور گردد | |||||
| گرش نتوان به زر معزول کردن | به سنگی بایدش مشغول کردن | |||||
| که تا آن روز کاید روز او تنگ | گذارد عمر در پیکار آن سنگ | |||||
| چو شه بشنید قول انجمن را | طلب فرمود کردن کوهکن را | |||||
| در آوردندش از در چون یکی کوه | فتاده از پسش خلقی به انبوه | |||||
| نشان محنت اندر سر گرفته | رهی بیخویش اندر بر گرفته | |||||
| ز رویش گشته پیدا بیقراری | بر او بگریسته دوران به زاری | |||||
| نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت | چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت | |||||
| غم شیرین چنان از خود ربودش | که پروای خود و خسرو نبودش | |||||
| ملک فرمود تا بنواختندش | بهر گامی نثاری ساختندش | |||||
| ز پای آن پیل بالا را نشاندند | به پایش پیل بالا زر فشاندند | |||||
| چو گوهر در دل پاکش یکی بود | ز گوهرها زر و خاکش یکی بود | |||||
| چو مهمان را نیامد چشم بر زر | ز لب بگشاد خسرو گنج گوهر | |||||
| به هر نکته که خسرو ساز میداد | جوابش هم به نکته باز میداد | |||||