پرش به محتوا

نظامی (خسرو و شیرین)/در اندیش ای حکیم از کار ایام

از ویکی‌نبشته
نظامی (خسرو و شیرین) از نظامی
(در اندیش ای حکیم از کار ایام)
  در اندیش ای حکیم از کار ایام که پاداش عمل باشد سرانجام  
  نماند ضایع ار نیک است اگر دون کمر بسته بدین کار است گردون  
  چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد به شیرین آن چنان تلخی فرستاد  
  چنان افتاد تقدیر الهی که بر مریم سر آمد پادشاهی  
  چنین گویند شیرین تلخ زهری به خوردش داد از آن کو خورد بهری  
  و گرمی راست خواهی بگذر از زهر به زهرآلود همت بردش از دهر  
  به همت هندوان چون بر ستیزند ز شاخ خشک برگ‌تر بریزند  
  فسون سازان که از مه مهره سازند به چشم افسای همت حقه بازند  
  چو مریم روزه مریم نگه داشت دهان در بست از آن شکر که شه داشت  
  برست از چنگ مریم شاه عالم چنانک آبستنان از چنگ مریم  
  درخت مریمش چون از بر افتاد ز غم شد چون درخت مریم آزاد  
  ولیک از بهر جاه و احترامش ز ماتم داشت آیینی تمامش  
  نرفت از حرمتش بر تخت ماهی نپوشید از سلب‌ها جز سیاهی  
  چو شیرین را خبر دادند ازین کار همش گل در حساب افتاد هم خار  
  به نوعی شادمان گشت از هلاکش که رست از رشک بردن جان پاکش  
  به دیگر نوع غمگین گشت و دلسوز که عاقل بود و می‌ترسید از آن روز  
  ز بهر خاطر خسرو یکی ماه ز شادی کرد دست خویش کوتاه  
  پس از ماهی که خار از ریش برخاست جهان را این غبار از پیش برخاست  
  دلش تخم هوس فرمود کشتن جواب نامه خسرو نوشتن  
  سخن‌هائی که او را بود در دل فشاند از طیرگی چون دانه در گل  
  نویسنده چو بر کاغذ قلم زد به ترتیب آن سخن‌ها را رقم زد  
  سخن را از حلاوت کرد چون قند سرآغاز سخن را داد پیوند  
  بنام پادشاه پادشاهان گناه آمرز مشتی عذرخواهان  
  خداوندی که مار کار سازست ز ما و خدمت ما بی‌نیازست  
  نه پیکر خالق پیکرنگاران به حیرت زین شمار اختر شماران  
  زمین تا آسمان خورشید تا ماه به ترکستان فضلش هندوی راه  
  دهد بی حق خدمت خلق را قوت نگارد بی‌قلم در سنگ یاقوت  
  ز مرغ و مور در دریا و در کوه نماند جاودان کس را در اندوه  
  گه نعمت دهد نقصان پذیری کند هنگام حیرت دستگیری  
  چو از شکرش فرامش کار گردیم بمالد گوش تا بیدار گردیم  
  به حکم اوست در قانون بینش تغیرهای حال آفرینش  
  گهی راحت کند قسمت گهی رنج گهی افلاس پیش آرد گهی گنج  
  جهان را نیست کاری جز دو رنگی گهی رومی نماید گاه زنگی  
  گه از بیداد این آن را دهد داد گه از تیمار آن این را کند شاد  
  چه خوش گفتا لهاوری به طوسی که مرگ خر بود سگ را عروسی  
  نه هر قسمت که پیش آید نشاطست نه هر پایه که زیر افتد بساطست  
  چو روزی بخش ما روزی چنین کرد گهی روزی دوا باشد گهی درد  
  خردمند آن بود کو در همه کار بسازد گاه با گل گاه با خار  
  جهاندار مهین خورشید آفاق که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق  
  جهان دارد به زیر پادشاهی سری و با سری صاحب کلاهی  
  بهشت از حضرتش میعادگاهی است ز باغ دولتش طوبی گیاهی است  
  درین دوران که مه تا ماهی اوراست ز ماهی تا به ماه آگاهی اوراست  
  خبر دارد که روز و شب دو رنگ است نوالش گه شکرگاهی شرنگ است  
  درین صندل سرای آبنوسی گهی ماتم بود گاهی عروسی  
  عروس شاه اگر در زیر خاکست عروسان دگر دارد چه باکست  
  فلک زان داد بر رفتن دلیرش که بود آگه ز شاه و زود سیریش  
  از او به گرچه شه را همدمی نیست شهنشه زود سیر آمد غمی نیست  
  نظر بر گلستانی دیگر آرد و زو به دلستانی در بر آرد  
  دریغ آنست کان لعبت نماند وگرنه هر که ماند عیش راند  
  مرنج ای شاه نازک دل بدین رنج که گنج است آن صنم در خاک به گنج  
  مخور غم کادمی غم برنتابد چو غم گفتی زمین هم برنتابد  
  برنجد نازنین از غم کشیدن نسازد نازکان را غم چشیدن  
  عنان آن به که از مریم بتابی که گر عیسی شوی گردش نیابی  
  اگر در تخته رفت آن نازنین جفت به ترک تخت شاهی چون توان گفت  
  به می بنشین ز مژگان می چه ریزی غمت خیزد گر از غم برنخیزی  
  نه هر کش پیش میری پیش میرد بدین سختی غمی در پیش گیرد  
  تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی به مرگش تن بباید داد روزی  
  به نالیدن مکن بر مرده بیداد که مرده صابری خواهد نه فریاد  
  چو کار کالبد گیرد تباهی نه درویشی به کار آید نه شاهی  
  ز بهر چشمه‌ای مخروش و مخراش ز فیض دجله گو یک قطره کم باش  
  به شادی بر لب شط جام‌جم گیر کهن زنبیلی از بغداد کم گیر  
  دل نغنوده بی او بغنوادت چنان کز دیده رفت از دل روادت  
  اگر سروی شد از بستان عالم تو باقی مان که هستی جان عالم  
  مخور غم تا توانی باده خور شاد مبادا کز سرت موئی برد باد  
  اگر هستی شود دور از تو از دست بحمدالله چو تو هستی همه هست  
  تو در قدری و در تنها نکوتر تو لعلی لعل بی‌همتا نکوتر  
  به تنهائی قناعت کن چو خورشید که همسر شرک شد در راه جمشید  
  اگر با مرغ باید مرغ را خفت تو سیمرغی بود سیمرغ بی‌جفت  
  مرنج ار با تو آن گوهر نماند تو کانی کان ز گوهر در نماند  
  سر آن بهتر که او همسر ندارد گهر آن به که هم گوهر ندارد  
  گر آهوئی ز صحرا رفت بگذار که در صحرا بود زین جنس بسیار  
  و گر یک دانه رفت از خرمن شاه فدا بادش فلک با خرمن ماه  
  گلی گر شد چه باید دید خاری عوض باشد گلی را نوبهاری  
  بتی گر کسر شد کسری بماناد غم مریم مخور عیسی بماناد