نظامی (خسرو و شیرین)/خدایا چون گل ما را سرشتی
ظاهر
خدایا چون گل ما را سرشتی | وثیقت نامهای بر ما نوشتی | |||||
به ما بر خدمت خود عرض کردی | جزای آن به خود بر فرض کردی | |||||
چو ما با ضعف خود دربند آنیم | که بگزاریم خدمت تا توانیم | |||||
تو با چندان عنایتها که داری | ضعیفان را کجا ضایع گذاری | |||||
بدین امیدهای شاخ در شاخ | کرمهای تو ما را کرد گستاخ | |||||
و گرنه ما کدامین خاک باشیم | که از دیوار تو رنگی تراشیم | |||||
خلاصی ده که روی از خود بتابیم | به خدمت کردنت توفیق یابیم | |||||
ز ما خود خدمتی شایسته ناید | که شادروان عزت را بشاید | |||||
ولی چون بندگیمان گوشه گیر است | ز خدمت بندگان را ناگزیر است | |||||
اگر خواهی به ما خط در کشیدن | ز فرمانت که یارد سر کشیدن | |||||
و گر گردی ز مشتی خاک خشنود | ترا نبود زیان ما را بود سود | |||||
در آن ساعت که مامانیم و هوئی | ز بخشایش فرو مگذار موئی | |||||
بیامرز از عطای خویش ما را | کرامت کن لقای خویش ما را | |||||
من آن خاکم که مغزم دانه تست | بدین شمعی دلم پروانه تست | |||||
توئی کاول ز خاکم آفریدی | به فضلم زافرینش بر گزیدی | |||||
چو روی افروختی چشمم برافروز | چو نعمت دادیم شکرم در آموز | |||||
به سختی صبر ده تا پای دارم | در آسانی مکن فرموش کارم | |||||
شناسا کن به حکمتهای خویشم | برافکن برقع غفلت ز پیشم | |||||
هدایت را ز من پرواز مستان | چو اول دادی آخر باز مستان | |||||
به تقصیری که از حد بیش کردم | خجالت را شفیع خویش کردم | |||||
بهر سهوی که در گفتارم افتد | قلم در کش کزین بسیار افتد | |||||
رهی دارم بهفتاد و دو هنجار | از آن یکره گل و هفتاد و دوخار | |||||
عقیدم را در آن ره کش عماری | که هست آن راه راه رستگاری | |||||
تو را جویم ز هر نقشی که دانم | تو مقصودی ز هر حرفی که خوانم | |||||
ز سرگردانی تست اینکه پیوست | بهر نااهل و اهلی میزنم دست | |||||
بعزم خدمتت برداشتم پای | گر از ره یاوه گشتم راه بنمای | |||||
نیت بر کعبه آورد است جانم | اگر در بادیه میرم ندانم | |||||
بهر نیک و بدی کاندر میانه است | کرم بر تست و اندیگر بهانه است | |||||
یکی را پای بشکستی و خواندی | یکی را بال و پردادی و راندی | |||||
ندانم تا من مسکین کدامم | ز محرومان و مقبولان چه نامم | |||||
اگر دین دارم و گر بت پرستم | بیامرزم بهر نوعی که هستم | |||||
به فضل خویش کن فضلی مرا یار | به عدل خود مکن با فعل من کار | |||||
ندارد فعل من آن زور بازو | که با عدل تو باشد هم ترازو | |||||
بلی از فعل من فضل تو نیش است | اگر بنوازیم بر جای خویش است | |||||
به خدمت خاص کن خرسندیم را | بکس مگذار حاجت مندیم را | |||||
چنان دارم که در نابود و در بود | چنان باشم کزو باشی تو خشنود | |||||
فراغم ده ز کار این جهانی | چو افتد کار با تو خود تو دانی | |||||
منه بیش از کشش تیمار بر من | بقدر زور من نه بار بر من | |||||
چراغم را ز فیض خویش ده نور | سرم را زاستان خود مکن دور | |||||
دل مست مرا هشیار گردان | ز خواب غفلتم بیدار گردان | |||||
چنان خسبان چو آید وقت خوابم | که گر ریزد گلم ماند گلابم | |||||
زبانم را چنان ران بر شهادت | که باشد ختم کارم بر سعادت | |||||
تنم را در قناعت زنده دل دار | مزاجم را بطاعت معتدل دار | |||||
چو حکمی راند خواهی یا قضائی | به تسلیم آفرین در من رضائی | |||||
دماغ دردمندم را دوا کن | دواش از خاک پای مصطفی کن |