نظامی (خسرو و شیرین)/جهان خسرو که تا گردون کمر بست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (خسرو و شیرین) از نظامی (جهان خسرو که تا گردون کمر بست) |
' |
جهان خسرو که تا گردون کمر بست | کله داری چنو بر تخت ننشست | |||
به روز بار کو را رای بودی | به پیشش پنج صف بر پای بودی | |||
نخستین صف توانگر داشت در پیش | دویم صف بود حاجتگار و درویش | |||
سوم صف جای بیماران بیزور | همه رسته به موئی از لب گور | |||
چهارم صف به قومی متصل بود | که بند پایشان مسمار دل بود | |||
صف پنجم گنه کاران خونی | که کس کس را نپرسیدی که چونی | |||
به پیش خونیان ز امیدواری | مثال آورده خط رستگاری | |||
ندا برداشته دارنده بار | که هر صف زیر خود بینند زنهار | |||
توانگر چون سوی درویش دیدی | شمار شکر بر خود بیش دیدی | |||
چو در بیمار دیدی چشم درویش | گرفتی بر سلامت شکر در پیش | |||
چو دیدی سوی بندی مرد بیمار | به آزادی نمودی شکر بسیار | |||
چو بر خونی فتادی چشمبندی | گشادی لب به شکر به پسندی | |||
چو خونی دیدی امید رهائی | فزودی شمع شکرش روشنائی | |||
در خسرو همه ساله بدین داد | چو مصر از شکر بودی شکرآباد | |||
به می بنشست روزی بر سر تخت | بدین حرفت حریفی کرد با بخت | |||
به گرداگرد تخت طاقدیسش | دهان تاجداران خاک لیسش | |||
همه تمثالهای آسمانی | رصد بسته بر آن تخت کیانی | |||
ز میخ ماه تا خرگاه کیوان | درو پرداخته ایوان بر ایوان | |||
کواکب را ز ثابت تا به سیار | دقایق با درج پیموده مقدار | |||
به ترتیب گهرهای شب افروز | خبر داده ز ساعات شب و روز | |||
شناسائی که انجم را رصد راند | از آن تخت آسمان را تخته بر خواند | |||
کسی کو تخت خسرو در نظر داشت | هزاران جام کیخسرو ز برداشت | |||
چنین تختی نه تختی کاسمانی | بر او شاهی نه شه صاحبقرانی | |||
چو پیلی گر بود پیل آدمی روی | چو شیر ار شیر باشد عنبرین موی | |||
زمین تا آسمان رانی گشاده | ثریا تاثری خوانی نهاده | |||
ارم را خشک بد در مجلسش جام | فلک را حلقه بد بر درگهش نام | |||
بزرگی بایدت دل در سخا بند | سر کیسه به برگ گندنا بند | |||
درم داری که از سختی در آید | سرو کارش به بدبختی گراید | |||
به شادی شغل عالم درج میکن | خراجش میستان و خرج میکن | |||
چنین میده چنان کش میستانی | و گر بدهی و نستانی تو دانی | |||
جهانداری به تنها کرد نتوان | به تنهائی جهان را خورد نتوان | |||
بداند هر که با تدبیر باشد | که تنها خوار تنها میر باشد | |||
مخور تنها گرت خود آبجوی است | که تنها خور چو دریا تلخ خوی است | |||
به باید خویشتن را شمع کردن | به کار دیگران پا جمع کردن | |||
ببین قارون چه برد از گنج دنیا | نیرزد گنج دنیا رنج دنیا | |||
به رنج آید به دست این خود سلیم است | چو از دستت رود رنجی عظیم است | |||
چو آید رنج باشد چون شود رنج | تهی دستی شرف دارد بدین گنج | |||
ملک پرویز کز جمشید بگذشت | به گنج افشانی از خورشید بگذشت | |||
بدش با گنج دادن خندهناکی | چو خاکش گنج و او چون گنج خاکی | |||
دو نوبت خوان نهادی صبح تا شام | خورش با کاسه دادی باده با جام | |||
کشیده مایده یک میل در میل | مگس را گاو دادی پشه را پیل | |||
ز حلواها که بودی گرد خوانش | ندانستی چه خوردی میهمانش | |||
ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی | ندانم چند چندانی که خواهی | |||
چو بزمش بوی خوش را ساز دادی | صبا وام ریاحین باز دادی | |||
به هنگام بخور عود و عنبر | خراج هند بودی خرج مجمر | |||
چو خورد خاص او بر خوان رسیدی | گوارش تا به خوزستان رسیدی | |||
کبابیتر بخوردی اول روز | بر او سوده یکی در شبافروز | |||
ز بازرگان عمان در نهانی | بده من زر خریده زر کانی | |||
شنیدم کز چنان در باشد آرام | رطوبتهای اصلی را در اندام | |||
یک اسب بور از رق چشم نوزاد | معطر کرده چون ریحان بغداد | |||
ز شیر مادرش چوپان بریده | به شیر گوسفندش پروریده | |||
بفرمودی تنوری بستن از سیم | که بودی خرج او دخل یک اقلیم | |||
در او ده پانزده من عود چون مشک | بسوزاندی بجای هیمه خشک | |||
چو بریان شد کباب خوانش این بود | تنور و آتش و بریانش این بود | |||
به خوان زر نهادندی فرا پیش | هزار و هفتصد مثقال کم بیش | |||
بخوردی زان نواله لقمهای چند | چو مغز پسته و پالوده قند | |||
نظر کردی به محتاجان درگاه | کجا چشمش در افتادی ز ناگاه | |||
بدو بخشیدی آن زرینه خوان را | تنور و هر چه آلت بودی آن را | |||
زهی خوانی که طباخان نورش | چنین نانی بر آرند از تنورش | |||
دگر روزی که خوان لاجوردی | گرفتی از تنور صبح زردی | |||
همان پیشینه رسم آغاز کردی | تنور و خوانی از نوساز کردی | |||
همه روز این شگرفی بود کارش | همه عمر این روش بود اختیارش | |||
چو وقت آمد نماند آن پادشائی | به کاری نامد آن کار و کیائی | |||
شرف خواهی به گرد مقبلان گرد | که زود از مقبلان مقبل شود مرد | |||
چو بر سنبل چرد آهوی تاتار | نسیمش بوی مشک آرد به بازار | |||
دگر آهو که خاشاکست خوردش | بجای مشک خاشاک است گردش | |||
پدر کز من روانش باد پر نور | مرا پیرانه پندی داد مشهور | |||
که از بیدولتان بگریز چون تیر | سرا در کوی صاحب دولتان گیر | |||
چو صبحت گر شبی باید به از روز | چراغ از مشعل روشن برافروز | |||
بهای در بزرگ از بهر این است | کز اول با بزرگان همنشین است |