پرش به محتوا

نظامی (خسرو و شیرین)/به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت

از ویکی‌نبشته
نظامی (خسرو و شیرین) از نظامی
(به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت)
  به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت عروس صبح را پیروز شد بخت  
  جهان رست از مرقع پاره کردن عروس عالم از زر یاره کردن  
  شه از بهر عروس آرایشی ساخت که خور از شرم آن آرایش انداخت  
  هزار اشتر سیه چشم و جوان سال سراسر سرخ موی و زرد خلخال  
  هزار اسب مرصع گوش تا دم همه زرین ستام و آهنین سم  
  هزاره استر ستاره چشم و شبرنگ که دوران بود با رفتارشان لنگ  
  هزاران لعبتان نار پستان به رخ هر یک چراغ بت‌پرستان  
  هزاران ماهرویان قصب‌پوش همه در در کلاه و حلقه در گوش  
  ز صندوق و خزینه چند خروار همه آکنده از لولوی شهوار  
  ز مفرشها که پردیبا و زر بود ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود  
  همه پر زر و دیباهای چینی کز آنسان در جهان اکنون نه بینی  
  چو طاوسان زرین ده عماری به هر طاوس در کبکی بهاری  
  یکی مهدی به زر ترکیب کرده ز بهر خاص او ترتیب کرده  
  ز حد بیستون تا طاق گرا جنیبتها روان با طوق و هرا  
  زمین را عرض نیزه تنگ داده هوا را موج بیرق رنگ داده  
  همه ره موکب خوبان چون شهد عماری در عماری مهد در مهد  
  شکرریزان عروسان بر سر راه قصبهای شکرگون بسته بر ماه  
  پریچهره بتان شوخ دلبند ز خال و لب سرشته مشک با قند  
  بگرد فرق هر سرو بلندی عراقی‌وار بسته فرق‌بندی  
  به پشت زین بر اسبان روانه ز گیسو کرده مشگین تازیانه  
  به گیسو در نهاده لولو زر زده بر لولو زر لولو تر  
  بدین رونق بدین آیین بدین نور چنین آرایشی زو چشم بد دور  
  یکایک در نشاط و ناز رفتند به استقبال شیرین باز رفتند  
  بجای فندق افشان بود بر سر درافشان هر دری چون فندق تر  
  بجای پره گل نافه مشک مرصع لولوتر با زر خشک  
  همه ره گنج ریز و گوهرانداز بیاوردند شیرین را به صد ناز  
  چو آمد مهد شیرین در مداین غنی شد دامن خاک از خزائن  
  به هر گامی که شد چون نوبهاری شهنشه ریخت در پایش نثاری  
  چنان کز بس درم‌ریزان شاهی درم روید هنوز از پشت ماهی  
  فرود آمد به دولت گاه جمشید چو در برج حمل تابنده خورشید  
  ملک فرمود خواندن موبدان را همان کار آگهان و بخردان را  
  ز شیرین قصه‌ای بر انجمن راند که هر کس جان شیرین به روی افشاند  
  که شیرین شد مرا هم جفت و هم یار بهر مهرش که بنوازم سزاوار  
  ز من پاکست با این مهربانی که داند کرد ازینسان زندگانی  
  گر او را جفت سازم جای آن هست بدو گردن فرازم رای آن هست  
  می آن بهتر که با گل جام گیرد که هر مرغی به جفت آرام گیرد  
  چو بر گردن نباشد گاو را جفت به گاوآهن که داند خاک را سفت  
  همه گرد از جبینها برگفتند بر آن شغل آفرینها برگرفتند  
  گرفت آنگاه خسرو دست شیرین بر خود خواند موبد را که بنشین  
  سخن را نقش بر آیین او بست به رسم موبدان کاوین او بست  
  چو مهدش را به مجلس خاصگی داد درون پرده خاصش فرستاد