نظامی (خسرو و شیرین)/به نزهت بود روزی با دلافروز
ظاهر
به نزهت بود روزی با دلافروز | سخن در داد و دانش میشد آن روز | |||||
زمین بوسید شیرین کای خداوند | ز رامش سوی دانش کوش یک چند | |||||
بسی کوشیدهای در کامرانی | بسی دیگر به کام دل برانی | |||||
جهان را کردهای از نعمت آباد | خرابش چون توان کردن به بیداد | |||||
چو آن گاوی که ازوی شیر خیزد | لگد در شیر گیرد تا بریزد | |||||
حذر کن زانکه ناگه در کمینی | دعای بد کند خلوتنشینی | |||||
زنی پیر از نفسهای جوانه | زند تیری سحرگه بر نشانه | |||||
ندارد سودت آنگه بانگ و فریاد | که نفرین داده باشد ملک بر باد | |||||
بسا آیینه کاندر دست شاهان | سیه گشت از نفیر داد خواهان | |||||
چو دولت روی برگرداند از راه | همه کاری نه بر موقع کند شاه | |||||
چو برگ باغ گیرد ناتوانی | خبر پیشین برد باد خزانی | |||||
چو دور از حاضران میرد چراغی | کشندش پیش از آن در دیده داغی | |||||
چو سیلی ریختن خواهد به انبوه | بغرد کوهه ابر از سر کوه | |||||
تگرگی کو زند گشنیز بر خاک | رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک | |||||
درختی کاول از پیوند کژ خاست | نشاید جز به آتش کردنش راست | |||||
جهانسوزی بد است و جور سازی | ترا به گر رعیت را نوازی | |||||
از آن ترسم که گرد این مثل راست | که آن شه گفت کو را کس نمیخواست | |||||
کهن دولت چو باشد دیر پیوند | رعیت را نباشد هیچ در بند | |||||
ز مثل خود جهان را طاق بیند | جهان خود را به استحقاق بیند | |||||
ز مغروری که در سر ناز گیرد | مراعات از رعیت باز گیرد | |||||
نو اقبالی بر آرد دست ناگاه | کند دست دراز از خلق کوتاه | |||||
خلایق را چو نیکو خواه گردد | باجماع خلایق شاه گردد | |||||
خردمندی و شاهی هر دو داری | سپیدی و سیاهی هر دو داری | |||||
نجات آخرت را چارهگر باش | در این منزل ز رفتن با خبر باش | |||||
کسی کو سیم و زر ترکیب سازد | قیامت را کجا ترتیب سازد | |||||
ببین دور از تو شاهانی که مردند | ز مال و ملک و شاهی هیچ بردند؟ | |||||
بمانی، مال بد خواه تو باشد | ببخشی، شحنه راه تو باشد | |||||
فرو خوان قصه دارا و جمشید | که با هر یک چه بازی کرد خورشید | |||||
در این نه پرده آهنگ آنچنان ساز | که دانی پردهی پوشیده را راز |