نظامی (خسرو و شیرین)/به خدمت شمسه خوبان خلخ
ظاهر
به خدمت شمسه خوبان خلخ | زمین را بوسه داد و داد پاسخ | |||||
که دایم شهریارا کامران باش | به صاحب دولتی صاحبقران باش | |||||
مبادا بی تو هفت اقلیم را نور | غبار چشم زخم از دولتت دور | |||||
هزارت حاجت از شاهی رواباد | هزارت سال در شاهی بقاباد | |||||
کسی کو باده بر یادت کند نوش | گر آنکس خود منم بادت در آغوش | |||||
بس است این زهر شکر گون فشاندن | بر افسون خواندهای افسانه خواندن | |||||
سخنهای فسونآمیز گفتن | حکایتهای بادانگیز گفتن | |||||
به نخجیر آمدن با چتر زرین | نهادن منتی بر قصر شیرین | |||||
نباشد پادشاهی را گزندی | زدن بر مستمندی ریشخندی | |||||
به صید اندر سگی توفیر کردن | به توفیر آهوئی نخجیر کردن | |||||
چو من گنجی که مهرم خاک نشکست | به سردستی نیایم بر سر دست | |||||
تو زین بازیچهها بسیار دانی | وزین افسانها بسیار خوانی | |||||
خلاف آن شد که با من در نگیرد | گل آرد بید لیکن برنگیرد | |||||
تو آن رودی که پایانت ندانم | چو دریا راز پنهانت ندانم | |||||
من آن خانیچهام کابم عیانست | هر آنچم در دل آید بر زبانست | |||||
کسی در دل چو دریا کینه دارد | که دندان چون صدف در سینه دارد | |||||
حریفی چرب شد شیرین بر این بام؟ | کزین چربی و شیرینی شود رام؟ | |||||
شکر گفتاریت را چون نیوشم | که من خود شهد و شکر میفروشم | |||||
زبانی تیز میبینم دگر هیچ | جگرسوزی و جز سوز جگر هیچ | |||||
سخن تا کی ز تاج و تخت گوئی | نگوئی سخته اما سخت گوئی | |||||
سخن را تلخ گفتن تلخ رائیست | که هر کس را درین غار اژدهائیست | |||||
سخن با تو نگویم تا نسنجم | نسنجیده مگو تا من نرنجم | |||||
قرار کارها دیر اوفتد دیر | که من آیینه بردارم تو شمشیر | |||||
سخن در نیک و بد دارد بسی روی | میان نیک و بد باشد یکی موی | |||||
درین محمل کسی خوشدل نشیند | که چشم زاغ پیش از پس ببیند | |||||
سر و سنگست نام و ننگ زنهار | مزن بر آبگینه سنگ زنهار | |||||
سخن تا چند گوئی از سر دست | همانا هم تو مستی هم سخن مست | |||||
سخن کان از دماغ هوشمند است | گر از تحتالثری آید بلند است | |||||
سخنگو چون سخن بیخود نگوید | اگر جز بد نگوید بد نگوید | |||||
سخن باید که با معیار باشد | که پر گفتن خران را بار باشد | |||||
یکی زین صد که میگوئی رهی را | نگوید مطربی لشگر گهی را | |||||
اگر گردی به درد سر کشیدن | ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن | |||||
گرت باید به یک پوشیده پیغام | برآوردن توانی صد چنین کام | |||||
عروسی را چو من کردی حصاری | پس از عالم عروسی چشم داری | |||||
ببین در اشک مروارید پوشم | مکن بازی به مروارید گوشم | |||||
به آه عنبرینم بین که چونست | که عقد عنبرینهام پر ز خونست | |||||
لب چون نار دانم بین چه خرد است | که نارم راز بستان دزد بر است | |||||
مگر بر فندق دستم زنی سنگ | که عناب لبم دارد دلی تنگ | |||||
مبارک رویم اما در عماری | مبارک بادم این پرهیزگاری | |||||
مکن گستاخی از چشمم بپرهیز | که در هر غمزه دارد دشنه تیز | |||||
هر آن موئی که در زلفم نهفته است | بر او ماری سیه چون قیر خفته است | |||||
ترا با من دم خوش در نگیرد | به قندیل یخ آتش در نگیرد | |||||
به طمع این رسن در چه نیفتم | به حرص این شکار از ره نیفتم | |||||
دلت بسیار گم میگردد از راه | درو زنگی بباید بستن از آه | |||||
نبینی زنگ در هر کاروانی | ز بهر پاس میدارد فغانی | |||||
سحر تا کاروان نارد شباهنگ | نبندد هیچ مرغی در گلو زنگ | |||||
غلط رانی که زخمهات مطلق افتاد | بر ادهم میزدی بر ابلق افتاد | |||||
به هندوستان جنیبت میدواندی | غلط شد ره به بابل باز ماندی | |||||
به دریا میشدی در شط نشستی | به گل رغبت نمودی لاله بستی | |||||
به جان داروی شیرین ساز کردی | ولی روزه به شکر باز کردی | |||||
ترا من یار و آنگه جز منت یار؟ | ترا این کار و آنگه با منت کار؟ | |||||
مکن چندین بر این غمخوار خواری | که کردی پیش از این بسیار زاری | |||||
برو فرموش کن ده راندهای را | رها کن در دهی واماندهای را | |||||
چو فرزندی پدر مادر ندیده | یتیمانه به لقمه پروریده | |||||
چو غولی مانده در بیغوله گاهی | که آنجا نگذرد موری به ماهی | |||||
ز تو کامی ندیده در زمانه | شده تیر ملامت را نشانه | |||||
در این سنگم رها کن زار و بی زور | دگر سنگی برونه تا شود گور | |||||
چو باشد زیر و بالا سنگ بر سنگ | بپوشد گرچه باشد ننگ بر ننگ | |||||
همان پندارم ای دلدار دلسوز | که افتادم ز شبدیز اولین روز | |||||
جوانمردی کن از من بار بردار | گل افشانی بس از ره خار بردار | |||||
گل افشاندن غبار انگیختن چند | نمک خوردن نمکدان ریختن چند | |||||
بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم | ز خان و مان خویش آواره گشتم | |||||
مرا آن روز شادی کرد بدرود | که شیرین را رها کردی به شهرود | |||||
من مسکین که و شهر مداین | چه شاید کردن (المقدور کاین) | |||||
ترا مثل تو باید سر بلندی | چه برخیزد ز چون من مستمندی | |||||
چه آنجا کن کز او آبی برآید | رگ آنجا زن کز او خونی گشاید | |||||
بنای دوستی بر باد دادی | مگر کاکنون اساس نو نهادی | |||||
گلیم نو کز او گرمی نیاید | کهن گردد کجا گرمی فزاید | |||||
درختی کز جوانی کوژ برخاست | چو خشک و پیر گردد کی شود راست | |||||
قدم برداشتی و رنجه بودی | کرم کردی خدواندی نمودی | |||||
ولیک امشب شب در ساختن نیست | امید حجره وا پرداختن نیست | |||||
هنوز این زیربا در دیگ خامست | هنوز اسباب حلوا ناتمام است | |||||
تو امشب بازگرد از حکمرانی | به مستان کرد نتوان میهمانی | |||||
چو وقت آید که گردد پخته این کار | توانم خواندنت مهمان دگربار | |||||
به عالم وقت هر چیزی پدید است | در هر گنج را وقتی کلید است | |||||
نبینی مرغ چون بیوقت خواند | بجای پرفشانی سر فشاند |