نظامی (خسرو و شیرین)/برآمد ناگه مرغ فسون ساز
ظاهر
برآمد ناگه مرغ فسون ساز | به آیین مغان بنمود پرواز | |||||
چو شیرین دید در سیمای شاپور | نشان آشنائی دادش از دور | |||||
به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد | رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد | |||||
اشارت کرد کان مغ را بخوانید | وزین در قصهای با او برانید | |||||
مگر داند که این صورت چه نامست | چه آیین دارد و جایش کدامست | |||||
پرستاران به رفتن راه رفتند | به کهبد حال صورت باز گفتند | |||||
فسونی زیر لب میخواند شاپور | چو نزدیکی که از کاری بود دور | |||||
چو پای صید را در دام خود دید | در آن جنبش صلاح آرام خود دید | |||||
به پاسخ گفت کین در سفتنی نیست | و گر هست از سر پا گفتنی نیست | |||||
پرستاران بر شیرین دویدند | بگفتند آنچه از کهبد شنیدند | |||||
چو شیرین این سخن زیشان نیوشید | ز گرمی در جگر خونش بجوشید | |||||
روانه شد چو سیمین کوه در حال | در افکنده به کوه آواز خلخال | |||||
بر شاپور شد بیصبر و سامان | به قامت چون سهی سروی خرامان | |||||
برو بازو چو بلورین حصاری | سر وگیسو چو مشگین نوبهاری | |||||
کمندی کرده گیسوش از تن خویش | فکنده در کجا در گردن خویش | |||||
ز شیرین کاری آن نقش جماش | فرو بسته زبان و دست نقاش | |||||
رخ چون لعبتش در دلنوازی | به لعبت باز خود میکرد بازی | |||||
دلش را برده بود آن هندوی چست | به ترکی رخت هندو را همی جست | |||||
ز هندو جستن آن ترکتازش | همه ترکان شده هندوی نازش | |||||
نقاب از گوش گوهرکش گشاده | چو گوهر گوش بر دریا نهاده | |||||
لبی و صد نمک چشمی و صد ناز | به رسم کهبدان در دادش آواز | |||||
که با من یک زمان چشم آشنا باش | مکن بیگانگی یک دم مرا باش | |||||
چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید | درنگ آوردن آنجا مصلحت دید | |||||
زبان دان مرد را زان نرگس مست | زبانی ماند و آن دیگر شد از دست | |||||
ثناهای پریرخ بر زبان راند | پری بنشست و او را نیز بنشاند | |||||
به پرسیدش که چونی وز کجائی | که بینم در تو رنگ آشنایی | |||||
جوابش داد مرد کار دیده | که هستم نیک و بد بسیار دیده | |||||
خدای از هر نشیب و هر فرازی | نپوشیده است بر من هیچ رازی | |||||
ز حد باختر تا بوم خاور | جهان را گشتهام کشور به کشور | |||||
زمین بگذار کز مه تا به ماهی | خبر دارم زهر معنی که خواهی | |||||
چو شیرین یافت آن گستاخ روئی | بدو گفتا در این صورت چه گوئی | |||||
به پاسخ گفت رنگآمیز شاپور | که باد از روی خوبت چشم بد دور | |||||
حکایتهای این صورت دراز است | وزین صورت مرا در پرده راز است | |||||
یکایک هر چه میدانم سر و پای | بگویم با تو گر خالی بود جای | |||||
بفرمود آن صنم تا آن بتی چند | بناتالنعش وار از هم پراکند | |||||
چو خالی دید میدان آن سخندان | درافکند از سخن گوئی به میدان | |||||
که هست این صورت پاکیزه پیکر | نشان آفتاب هفت کشور | |||||
سکندر موکبی دارا سواری | ز دارا و سکندر یادگاری | |||||
به خوبیش آسمان خورشید خوانده | زمین را تخمی از جمشید مانده | |||||
شهنشه خسرو پرویز که امروز | شهنشاهی به دو گشته است پیروز | |||||
وزین شیوه سخنهائی برانگیخت | که از جانپروری با جان در آمیخت | |||||
سخن میگفت و شیرین هوش داده | بدان گفتار شیرین گوش داده | |||||
بهر نکته فرو میشد زمانی | دگر ره باز می جستش نشانی | |||||
سخن را زیر پرده رنگ میداد | جگر میخورد و لعل از سنگ میداد | |||||
ازو شاپور دیگر راز ننهفت | سخن را آشکارا کرد و پس گفت | |||||
پریرویا نهان میداری اسرار | سخن در شیشه میگوئی پریوار | |||||
چرا چون گل زنی در پوست خنده | سخن باید چو شکر پوست کنده | |||||
چو میخواهی که یابی روی درمان | مکن درد از طبیب خویش پنهان | |||||
بت زنجیر موی از گفتن او | برآشفت ای خوشا آشفتن او | |||||
ولی چون عشق دامنگیر بودش | دگر بار از ره غدر آزمودش | |||||
حریفی جنس دید و خانه خالی | طبق پوش از طبق برداشت حالی | |||||
به گستاخی بر شاپور بنشست | در تنگ شکر را مهر بشکست | |||||
کهای کهبد به حق کردگارت | که ایمن کن مرا در زینهارت | |||||
به حکم آنکه بس شوریده کارم | چو زلف خود دلی شوریده دارم | |||||
در این صورت بدانسان مهر بستم | که گوئی روز و شب صورت پرستم | |||||
به کار آی اندرین کارم به یک چیز | که روزی من به کار آیم ترا نیز | |||||
چو من در گوش تو پرداختم راز | تو نیز ار نکتهای داری در انداز | |||||
فسونگر در حدیث چاره جوئی | فسونی به ندید از راستگوئی | |||||
چو یاره دست بوسی رایش افتاد | چو خلخال زر اندر پایش افتاد | |||||
به صد سوگند گفت ای شمع یاران | سزای تخت و فخر تاجداران | |||||
ز شب بدخواه تو تاریک دینتر | ز ماه نو دلت باریک بینتر | |||||
به حق آنکه در زنهار اویم | که چون زنهار دادی راست گویم | |||||
من آن صورتگرم کز نقش پرگار | ز خسرو کردم این صورت نمودار | |||||
هر آنصورت که صورتگر نگارد | نشان دارد ولیکن جان ندارد | |||||
مرا صورت گری آموختستند | قبای جان دگر جا دوختستند | |||||
چو تو بر صورت خسرو چنینی | ببین تا چون بود کاو را ببینی | |||||
جهانی بینی از نور آفریده | جهان نادیده اما نور دیده | |||||
شگرفی چابکی چستی دلیری | به مهر آهو به کینه تند شیری | |||||
گلی بیآفت باد خزانی | بهاری تازه بر شاخ جوانی | |||||
هنوزش گرد گل نارسته شمشاد | ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد | |||||
هنوزش پریغلق در عقابست | هنوزش برگ نیلوفر در آبست | |||||
هنوزش آفتاب از ابر پاکست | ز ابرو آفتاب او را چه باکست | |||||
به یک بوی از ارم صد در گشاده | به دوزخ ماه را دو رخ نهاده | |||||
بر ادهم زین نهد رستم نهاد است | به می خوردن نشیند کیقباد است | |||||
شبی کو گنج بخشی را دهد داد | کلاه گنج قارون را برد باد | |||||
سخن گوید، در از مرجان برآرد | زند شمشیر، شیر از جان برآرد | |||||
چو در جنبد رکاب قطب وارش | عنان دزدی کند باد از غبارش | |||||
نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید | حسب پرسی به حمدالله چو خورشید | |||||
جهان با موکبش ره تنگ دارد | علم بالای هفت اورنگ دارد | |||||
چو زر بخشد شتر باید به فرسنگ | چو وقت آهن آید وای بر سنگ | |||||
چو دارد دشنه پولاد را پاس | بسنباند زره ور باشد الماس | |||||
چو باشد نوبت شمشیر بازی | خطیبان را دهد شمشیر غازی | |||||
قدمگاهش زمین را خسته دارد | شتابش چرخ را آهسته داد | |||||
فلک با او به میدان کند شمشیر | به گشتن نیز گه بالا و گه زیر | |||||
جمالش راکه بزم آرای عیدست | هنر اصلی و زیبائی مزید است | |||||
به اقبالش دل استقبال دارد | چو هست اقبال کار اقبال دارد | |||||
بدین فرو جمال آن عالم افروز | هوای عشق تو دارد شب و روز | |||||
خیالت را شبی در خواب دیدست | از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست | |||||
نه می نوشد نه با کس جام گیرد | نه شب خسبد نه روز آرام گیرد | |||||
به جز شیرین نخواهد هم نفس را | بدین تلخی مبادا عیش کس را | |||||
مرا قاصد بدین خدمت فرستاد | تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد | |||||
از این در گونه گونه در همی سفت | سخن چندان که میدانست میگفت | |||||
وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش | همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش | |||||
بدان آمد که صد بار افتد از پای | به صنعت خویشتن میداشت بر جای | |||||
زمانی بود و گفت ای مرد هشیار | چه میدانی کنون تدبیر این کار | |||||
بدو شاپور گفت ای رشک خورشید | دلت آسوده باد و عمر جاوید | |||||
صواب آن شد که نگشائی به کس راز | کنی فردا سوی نخجیر پرواز | |||||
چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز | به نخجیر آی و از نخجیر بگریز | |||||
نه خواهد کس ترا دامن کشیدن | نه در شبدیز شبرنگی رسیدن | |||||
تو چون سیاره میشو میل در میل | من آیم گر توانم خود به تعجیل | |||||
یکی انگشتری از دست خسرو | بدو بسپرد که این بر گیر و میرو | |||||
اگر در راه بینی شاه نو را | به شاه نو نمای این ماه نو را | |||||
سمندش را به زرین نعل یابی | ز سر تا پا لباسش لعل یابی | |||||
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل | رخش هم لعل بینی لعل در لعل | |||||
و گرنه از مداین راه میپرس | ره مشگوی شاهنشاه میپرس | |||||
چو ره یابی به اقصای مداین | روان بینی خزاین بر خزاین | |||||
ملک را هست مشگوئی چو فرخار | در آن مشگو کنیزانند بسیار | |||||
بدان مشگوی مشک آگین فرود آی | کنیزان را نگین شاه بنمای | |||||
در آن گلشن چو سرو آزاد میباش | چو شاخ میوهتر شاد میباش | |||||
تماشای جمال شاه میکن | مرادت را حساب آنگاه میکن | |||||
و گر من با توام چون سایه با تاج | بدین اندرز رایت نیست محتاج | |||||
چو از گفتن فراغت یافت شاپور | دمش در مه گرفت و حیله در حور | |||||
از آنجا رفت جان و دل پر امید | بماند آن ماه را تنها چو خورشید | |||||
دویدند آن شکرفان سوی شیرین | بناتالنعش را کردند پروین | |||||
بفرمود اختران را ماه تابان | کز آن منزل شوند آن شب شتابان | |||||
به نعل تازیان کوه پیکر | کنند آن کوه را چون کان گوهر | |||||
روان کردند مهد آن دلنوازان | چو مه تابان و چو خورشید تازان | |||||
سخن گویان سخن گویان همه راه | بسر بردند ره را تا وطن گاه | |||||
از آن رفتن بر آسودند یک چند | دل شیرین فرو مانده در آن بند | |||||
شبی کز شب جهان پر دود کردند | جهان را دیده خواب آلود کردند | |||||
پرند سبز بر خورشید بستند | گلی را در میان بید بستند | |||||
به بانو گفت شیرین کای جهانگیر | برون خواهم شدن فردا به نخجیر | |||||
یکی فردا بفرما ای خداوند | که تا شبدیز را بگشایم از بند | |||||
بر او بنشینم و صحرا نوردم | شبانگه سوی خدمت باز گردم | |||||
مهین بانو جوابش داد کای ماه | به جای مرکبی صد ملک در خواه | |||||
به حکم آنکه این شبرنگ شبدیز | به گاه پویه بس تند است و بس تیز | |||||
چو رعد تند باشد در غریدن | چو باد تیز باشد در وزیدن | |||||
مبادا کز سر تندی و تیزی | کند در زیر آب آتش ستیزی | |||||
و گر بر وی نشستن ناگزیرست | نه شب زیباتر از بدر منیرست | |||||
لکام پهلوانی بر سرش کن | به زیر خود ریاضت پرورش کن | |||||
رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت | زمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت |