نظامی (خسرو و شیرین)/اجازت داد شیرین باز لب را
ظاهر
اجازت داد شیرین باز لب را | که در گفت آورد شیرین رطب را | |||||
عقیق از تارک لل برانگیخت | گهر میبست و مروارید میریخت | |||||
نخستین گفت کای شاه جوانبخت | به تو آراسته هم تاج و هم تخت | |||||
به نیروی تو بر بدخواه پیوست | علم را پای باد و تیغ را دست | |||||
به بالای تو دولت را قبا چست | به بازوی تو گردون را کمان سست | |||||
ز یارت بخت باد از بخت یاری | که پشتیوان پشت روزگاری | |||||
پس آنگه تند شد چون کوه آتش | به خسرو گفت کی سالار سرکش | |||||
تو شاهی رو که شه را عشقبازی | تکلف کردنی باشد مجازی | |||||
نباشد عاشقی جز کار آنکس | که معشوقیش باشد در جهان بس | |||||
مزن طعنه مرا در عشق فرهاد | به نیکی کن غریبی مرده را یاد | |||||
مرا فرهاد با آن مهربانی | برادر خواندهای بود آن جهانی | |||||
نه یکساعت به من در تیز دیده | نه از شیرین جز آوازی شنیده | |||||
بدان تلخی که شیرین کرد روزش | چو عود تلخ شیرین بود سوزش | |||||
از او دیدم هزار آزرم دلسوز | که نشنیدم پیامی از تو یکروز | |||||
مرا خاری که گل باشد بر آن خار | به از سروی که هرگز ناورد بار | |||||
ز آهن زیر سر کردن ستونم | به از زرین کمر بستن به خونم | |||||
مسی کز وی مرا دستینه سازند | به از سیمی که در دستم گدازند | |||||
چراغی کو شبم را برفروزد | به از شمعی که رختم را بسوزد | |||||
بود عاشق چو دریا سنگ در بر | منم چون کوه دایم سنگ بر سر | |||||
به زندان مانده چون آهن درین سنگ | دل از شادی و دست از دوستان تنگ | |||||
مبادا تنگدل را تنگ دستی | که با دیوانگی صعب است مستی | |||||
چو مستی دارم و دیوانگی هست | حریفی ناید از دیوانه مست | |||||
قلم در کش به حرف دست سایم | که دست حرف گیران را نشایم | |||||
همان انگار کامد تند بادی | ز باغت برد برگی بامدادی | |||||
مرا سیلاب محنت در بدر کرد | تو رخت خویشتن برگیر و برگرد | |||||
من اینک ماندهام در آتش تیز | تو در من بین و عبرت گیر و بگریز | |||||
هوا کافور بیزی می نماید | هوای ما اگر سرد است شاید | |||||
چو ابر از شور بختی شد نمک بار | دل از شیرین شورانگیز بردار | |||||
هوا داری مکن شب را چو خفاش | چو باز جره خور روز روباش | |||||
شد آن افسانهها کز من شنیدی | گذشت آن مهربانیها که دیدی | |||||
شعیری زان شعار نو نماند است | و گر تازی ندانی جو نماند است | |||||
نه آن ترکم که من تازی ندانم | شکن کاری و طنازی ندانم | |||||
فلک را طنزگه کوی من آمد | شکن خود کار گیسوی من آمد | |||||
دلت گر مرغ باشد پر نگیرد | دمت گر صبح باشد در نگیرد | |||||
اگر صد خواب یوسف داری از بر | همانی و همان عیسی و بس خر | |||||
گر آنگه میزدی یک حربه چون میغ | چو صبح اکنون دو دستی میزنی تیغ | |||||
بدی دیلم کیائی برگزیدی | تبر بفروختی زوبین خریدی | |||||
برو کز هیچ روئی در نگنجی | اگر موئی که موئی در نگنجی | |||||
به زور و زرق کسب اندوزی خویش | نشاید خورد بیش از روزی خویش | |||||
گره بر سینه زن بی رنج مخروش | ادب کن عشوه را یعنی که خاموش | |||||
حلالی خور چو بازان شکاری | مکن چون کرکسان مردار خواری | |||||
مرا شیرین بدان خوانند پیوست | که بازیهای شیرین آرم از دست | |||||
یکی را تلختر گریانم از جام | یکی را عیش خوشتر دارم از نام | |||||
گلابم گر کنم تلخی چه باکست | گلاب آن به که او خود تلخ ناکست | |||||
نبیذی قاتلم بگذارم از دست | که از بویم بمانی سالها مست | |||||
چو نام من به شیرینی بر آید | اگر گفتار من تلخ است شاید | |||||
دو شیرینی کجا باشد بهم نغز | رطب با استخوان به جوز با مغز | |||||
درشتی کردنم نزخار پشتی است | بسا نرمی که در زیر درشتی است | |||||
گهر در سنگ و خرما هست در خار | وز اینسان در خرابی گنج بسیار | |||||
تحمل را بخود کن رهنمونی | نه چندانی که بار آرد زبونی | |||||
زبونی کان ز حد بیرون توان کرد | جهودی شد جهودی چون توان کرد | |||||
چو خرگوش افکند در بردباری | کند هر کودکی بروی سواری | |||||
چو شاهین باز ماند از پریدن | ز گنجشکش لگد باید چشیدن | |||||
شتر کز هم جدا گردد قطارش | ز خاموشی کشد موشی مهارش | |||||
کسی کو جنگ شیران آزماید | چو شیر آن به که دندانی نماید | |||||
سگان وقتی که وحشت ساز گردند | ز یکدیگر به دندان باز گردند | |||||
پس آنگه بر زبان آورد سوگند | به هوش زیرک و جان خردمند | |||||
به قدر گنبد پیروزه گلشن | به نور چشمه خورشید روشن | |||||
به هر نقشی که در فردوس پاکست | به هر حرفی که در منشور خاکست | |||||
بدان زنده گه او هرگز نمیرد | به بیداری که خواب او را نگیرد | |||||
به دارائی که تنها را خورش داد | به معبودی که جان را پرورش داد | |||||
که بی کاوین اگر چه پادشاهی | ز من برنایدت کامی که خواهی | |||||
بدین تندی ز خسرو روی برتافت | ز دست افکند گنجی را که دریافت |