ناصر خسرو (قصاید)/یکی بیجان و بیتن ابلق اسپی کو نفرساید
ظاهر
یکی بیجان و بیتن ابلق اسپی کو نفرساید | به کوه و دشت و دریا بر همی تازد که ناساید | |||||
سواران گر بفرسایند اسپان را به رنج اندر | یکی اسپی است این کو مر سواران را بفرساید | |||||
سواران خفتهاند وین اسپ بر سرشان همی تازد | که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید | |||||
تو و فرزند تو هر دو بر این اسپید لیکن تو | همی کاهی برین هموار و فرزندت میافزاید | |||||
نه زاد از هیچ مادر، نه بپروردش کسی هرگز | ولیکن هر که زاد او یا بزاید زیر او زاید | |||||
زمانهی نامساعد را از این گونه بجز حجت | به زر و گوهر الفاظ و معنی کس نیاراید | |||||
سخن چون زر پخته بیخیانت گردد و صافی | چو او را خاطر دانا به اندیشه فروساید | |||||
سخن چون زنگ روشن باید از هر عیب و آلایش | که تا ناید سخن چون زنگ زنگ از جانت نزداید | |||||
به آب علم باید شست گرد عیب و غش از دل | که چون شد عیب و غش از دل سخن بیغش و عیب آید | |||||
طعام جان سخن باشد سخن جز پاک و خوش مشنو | ازیرا چون نباشد خوش طعام و پاک، بگزاید | |||||
زدانا ای پسر نیکو سخن را گر بیاموزی | به دو عالم تو را هم خالق و هم خلق بستاید | |||||
وگر مر خویشتن را از سخن بیبهره بپسندی | مرا گر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید | |||||
به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزار آوا | وزان خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید | |||||
هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید | ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژ میخاید | |||||
ببخشائی تو طوطی را ازان کو می سخن گوید | تو گر نیکو سخن گوئی تو را ایزد ببخشاید | |||||
کلید است ای پسر نیکو سخن مر گنج حکمت را | در این گنج بر تو بی کلید گنج نگشاید | |||||
من اندر جستن نیکو سخن تن را بفرسودم | سرم زین فخر در حکمت همی بر چرخ ازین ساید | |||||
اگر تو سوی حکمت چونت فرمودند بگرائی | جهان زان پس به چشم تو به پر پشه نگراید | |||||
نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمگان | همی آید سوی من یک به یک هر چهم همی باید؟ | |||||
حکیم آن است کو از شاه نندیشد، نه آن نادان | که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید | |||||
کسی کو با من اندر علم و حکمت همبری جوید | همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید | |||||
چرا گرچون من است او همچو من بر صدر ننشیند | و گر نی چون بجوید نان و خیره ژاژ بدراید؟ | |||||
کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت | که تا عالم به پای است اندر این معدن همی پاید | |||||
چو سوی حکمت دینی بیابی ره، شوی آگه | که افلاطون همی بر خلق عالم باد پیماید | |||||
نباشد خوب اگر زان پس که شستم دل به آب حق | که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید | |||||
مرا با جان روشن در دل صافی یکی شد دین | چو جان با دین یکی شد کس مر او را نیز نرباید | |||||
بباید شست جانت را به علم دین که علم دین، | چنان کاب از نمد، جان را ز شبهتها بپالاید | |||||
تو را راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی | که کس را هیچ هشیاری ازین به راه ننماید | |||||
بپیرای از طمع ناخن به خرسندی که از دستت | چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید |