ناصر خسرو (قصاید)/گنبد پیروزهگون پر ز مشاعل
ظاهر
گنبد پیروزهگون پر ز مشاعل | چند بگشته است گرد این کرهی گل؟ | |||||
علت جنبش چه بود از اول بودش؟ | چیست درین قول اهل علم اوایل؟ | |||||
کیست مر این قبه را محرک اول؟ | چیست از این کار کرد شهره به حاصل؟ | |||||
از پس بیفعلی آنکه فعل ازو بود | از چه قبل گشت باز صانع و فاعل؟ | |||||
جز که به حاجت نجنبد آنکه بجنبد | وین نشود بر عقول مبهم و مشکل | |||||
حال ز بیفعل اگر به فعل بگردد | آن ازلی حال بود محدث و زایل | |||||
هرکه مر او را بر این مقام بگیری | گرچه سوار است عاجز آید و راجل | |||||
علت جنبش چه چیز ؟ حاجت ناقص | حاصل صفت چه چیز؟ مردم عاقل | |||||
ناقص محتاج را کمال که بخشد | جز گهری بینیاز و ساکن و کامل؟ | |||||
بار درخت جهان چه آمد؟ مردم | بار درختان ز تخمهاست دلایل | |||||
بار چو فرزند و، تخم او پدر اوست | از جو جو زایدو از پلپل پلپل | |||||
تو که بر تخم عالمی که مر او را | برگ سخن گفتن است و بار فضایل | |||||
صانع مصنوع را تو باشی فرزند | پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل | |||||
قول مسیح آنکه گفت «زی پدر خویش | میشوم» این رمز بود نزد افاضل | |||||
عاقل داند که او چه گفت ولیکن | رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل | |||||
هرکه نداند که این لطیف سخن گوی | از چه قبل بسته شد چنین به سلاسل | |||||
بند بدید است بسته چون نه بدید است | بند همی بیند از عروق و مفاصل | |||||
غافل ساهی است از شناختن خویش | تا بتوانی مجوی صحبت غافل | |||||
از پس دانش قدم نهاد نیارد | باز شود پیش یک درم به دو منزل | |||||
ای زپس مال در بمانده شب و روز | نیستی الا که سایهای متمول | |||||
دل بنهادی به ذل از قبل مال | علت ذل تو گشت در بر تو دل | |||||
مال چنه است و زمانه دام جهان است | ای همه سال به دام پر چنه مایل | |||||
مرغ که در دام پر چنه طمع افگند | بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل | |||||
حرص بینداز و آبروی نگهدار | ستر قناعت به روی خویش فروهل | |||||
فتنه مشو خیره بر حمایل زرین | علم نکوتر، زعلم ساز حمایل | |||||
فتنهی این روزگار پر غش و غلی | زانکه نگشته است جانت بی غش و بی غل | |||||
سائل دانا نماند هیچ کس امروز | سائل شاهند خلق و سائل عامل | |||||
گر تو به سوی سال علم شتابی | پیش تو عامل ذلیل گردد و سائل | |||||
در ره دین پوی بر ستور شریعت | وز علما دان در این طریق منازل | |||||
گر تو ببری به جهد بادیهی جهل | آب تو را بس جواب و، زاد مسائل | |||||
بر ره غولان نشستهاند حذر کن | باز نهاده دهانها چو حواصل | |||||
دشمن عدلند و ضد حکمت اگر چند | یکسره امروز حاکمند و معدل | |||||
هر یکی از بهر صید این ضعفا را | تیز چو نشپیل کردهاند انامل | |||||
بنگرشان تا به چشم سرت ببینی | جایگه حق گرفته هیکل باطل | |||||
خامش و آهستگان به روز ولیکن | در می و مجلس به شب به سان جلاجل | |||||
هر که ثوابش شراب و ساقی حور است | تکیه زده با موافقان متقابل | |||||
و امروز اینجا همی نیاید هرگز | عاجل نقدش دهد به نسیهی آجل | |||||
هیچ نبیند که رنج بیند یک روز | ظالم در روزگار خویش و نه قاتل | |||||
بلکه ستمکش به رنج و در بمیرد | باز ستمگار دیر ماند و مقبل | |||||
این همه مکر است از خدای تعالی | منشین ایمن ز مکرش ای متغافل | |||||
راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ | چاشنییدان در این سرای به عاجل | |||||
بحر عظیم از قیاس عالم عالی است | کشتی او چیست؟ این قباب اسافل | |||||
باز جهان بحر دیگر است و بدو در | شخص تو کشتی است و عمر باد مقابل | |||||
باد مقابل چو راند کشتی را راست | هم برساندش، اگر چه دیر، به ساحل | |||||
ساحل تو محشر است نیک بیندیش | تا به چه بار است کشتیت متحمل | |||||
بارش افعال توست، وان همه فردا | شهره بباشد سوی شعوب و قبایل | |||||
بنگر تا عقل کان رسول خدای است | برتو چه خواند که کردهای ز رذایل | |||||
بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند؟ | بنگر، بگسستی آنچه گفت که بگسل؟ | |||||
اینجا بنگر حساب خویش هم امروز | کاینجا حاضر شدند مرسل و مرسل | |||||
تا به تغافل ز کار خویش نیفتی | فردا ناگه به رنج نامتبدل |