ناصر خسرو (قصاید)/گشتن این گنبد نیلوفری
ظاهر
گشتن این گنبد نیلوفری | گر نه همی خواهد گشت اسپری | |||||
هیچ عجب نیست ازیرا که هست | گشتن او عنصری و جوهری | |||||
هست شگفت آنکه همی ناصبی | سیر نخواهد شدن از کافری | |||||
نیست عجب کافری از ناصبی | زانکه نباشد عجب از خر خری | |||||
ناصبی، ای خر، سوی نار سقر | چند روی براثر سامری؟ | |||||
در سپه سامری از بهر چیست | بر تن تو جوشن پیغمبری؟ | |||||
جوشن پیغمبری اسلام توست | زنده بدین جوشن و این مغفری | |||||
فایده زین جوشن و مغفر تو را | نیست مگر خواب و خور ایدری | |||||
مغفر پیغمبری اندر سقر | ای خر بدبخت، چگونه بری؟ | |||||
نام مسلمانی بس کردهای | نیستی آگه که به چاه اندری | |||||
نحس همی بارد بر تو زحل | نام چه سود است تو را مشتری؟ | |||||
راهبر تو چو یکی گمره است | از تو نخواهد دگری رهبری | |||||
چونکهنشوئی سلب چربخویش | گر تو چنین سخت و سره گازری؟ | |||||
من پس تو سنبل خوش چون چرم | گر تو هی گوز فگنده چری؟ | |||||
دین تو به تقلید پذیرفتهای | دین به تقلید بود سرسری | |||||
لاجرم از بیم که رسوا شوی | هیچ نیاری که به من بگذری | |||||
چون سوی صراف شوی با پشیز | مانده شوی و خجلی برسری | |||||
خمر مثلهای کتاب خدای | گرت بجای است خرد، چون خوری؟ | |||||
خمر حرام است، بسوزد خدای | آن دل و جان را که بدو پرروی | |||||
گرت بپرسد کسی از مشکلی | داوری و مشغله پیش آوری | |||||
بانگ کنی کاین سخن رافضی است | جهل بپوشی به زبانآوری | |||||
حجت پیش آور و برهان مرا | جنگ چه پیش آری و مستکبری | |||||
من به مثل در سپه دین حق | حیدرم، ار تو به مثل عنتری | |||||
تا ندهی بیضهی عنبر مرا | خیره نگویم که تو بوالعنبری | |||||
خیز بینداز به یک سو پشیز | تا بدلت زر بدهم جعفری | |||||
تا تو ز دینار ندانی پشیز، | نه بشناسی غل از انگشتری، | |||||
هیچ نیاری که ز بیم پشیز | سوی زر جعفریم بنگری | |||||
چند زنی طعنهی باطل که تو | مرتبت یاران را منکری | |||||
با تو من ار چند به یک دین درم | تو زه ره من به رهی دیگری | |||||
لاجرم آن روز به پیش خدای | تو عمری باشی و من حیدری | |||||
فاطمیم فاطمیم فاطمی | تا تو بدری ز غم ای ظاهری | |||||
فاطمه را عایشه مارندر است | پس تو مرا شیعت مارندری | |||||
شیعت مارندری ای بدنشان | شاید اگر دشمن دختندری | |||||
من نبرم نام تو، نامم مبر | من بریم از تو، تو از من بری | |||||
گرچه مرا اصل خراسانی است | از پس پیری و مهی و سری | |||||
دوستی عترت و خانهی رسول | کرد مرا یمگی و مازندری | |||||
مر عقلا را به خراسان منم | بر سفها حجت مستنصری | |||||
حکمت دینی به سخنهای من | شد چو به قطر سحری گل طری | |||||
ننگرد اندر سخن هرمسی | هر که ببیند سخن ناصری | |||||
گرچه به یمگان شده متواریم | زین بفزوده است مرا برتری | |||||
گرچه نهان شد پری از چشم ما | زین نکند عیب کسی بر پری | |||||
خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد | نیکوی و فربهی و لاغری؟ | |||||
نیست جمال و شرف شوشتر | جز به بهاگیر و نکو ششتری | |||||
چون شکر عسکری آور سخن | شاید اگر تو نبوی عسکری | |||||
فخر چه داری به غزلهای نغز | در صفت روی بت سعتری؟ | |||||
این نبود فضل و، نیابی بدین | جز که فرومایگی و چاکری | |||||
فخر بدان است بدانی که چیست | علت این گنبد نیلوفری | |||||
واب درو و آتش و خاک و هوا | از چه فتادند در این داوری | |||||
هر که از این راز خبر یافته است | گوی ربوده است به نیک اختری | |||||
مدح و دبیری و غزل را نگر | علم نخوانی و هنر نشمری | |||||
دفتر بفگن که سوی مرد علم | بیخطر است آن سخن دفتری | |||||
حجت حجت بجز این صدق نیست | با تو ورا نیست بدین داوری |