ناصر خسرو (قصاید)/گسستم ز دنیای جافی امل
ظاهر
گسستم ز دنیای جافی امل | تو را باد بند و گشاد و عمل | |||||
غزال و غزل هر دوان مر تو را | نجویم غزال و نگویم غزل | |||||
مرا، ای پسر، عمر کوتاه کرد | فراخیی امید و درازیی امل | |||||
زمانه به کردار مست اشتری | مرا پست بسپرد زیر سبل | |||||
بسی دیدم اجلال و اعزازها | ز خواجهی جلیل و امیر اجل | |||||
ولیکن ندارد مرا هیچ سود | امیر اجل چون بیاید اجل | |||||
اگر عاریت باز خواهد ز ما | زمانه نه جنگ آید و نه جدل | |||||
چنانک آمدی رفت باید همی | به تقدیر ایزد تعالی وجل | |||||
تهی رفت خواهی چنانک آمدی | نماند همی ملک و مال و ثقل | |||||
مرو مفلس آنجا؛ که معلوم توست | که مر مفلسان را نباشد محل | |||||
چو ورزه به ابکاره بیرون شود | یکی نان بگیرد به زیر بغل | |||||
چو بیتوشه خواهی همی برشدن | از این تیره مرکز به چرخ زحل؟ | |||||
پشیزی که امروز بدهی ز دل | درمیت بدهند فردا بدل | |||||
ولیکن کسی کو نداده است دوغ | چرا دارد امید شیر و عسل؟ | |||||
به بغداد رفتی به ده نیم سود | بریدی بسی بر و بحر و جبل | |||||
خدایت یکی را به ده وعده کرد | بده گر نداری به دل در خلل | |||||
جهان جای الفنج غلهی تو است | چه بی کار باشی در این مستغل؟ | |||||
جهان را به سایهی درختی زدند | حکیمان هشیار دانا مثل | |||||
بپرهیز از این بیوفا سایه زانک | بسی داند این سایه مکر و حیل | |||||
گهی دست مییابد و گاه پای | به یک دست و یک پای لنگ است و شل | |||||
به دست زمانه کند آسمان | همی ساخته قصرها را طلل | |||||
به مکر جهان سجده کردند خلق | همی پیش ازین پیش لات و هبل | |||||
حدیث هبل سوی دانا نبود | شگفتیتر ازین پیش لات و هبل | |||||
حدیث هبل سوی دانا نبود | شگفتیتر از کار حرب جمل | |||||
وز این قوم کز فتنگی ماندهاند | هنوز اندر آن زشت و تیره وحل | |||||
چگونه برد حمله بر شیر میش | کسی این ندیدهاست از اهل ملل | |||||
تو ای بیخرد گر نه دیوانهای | مر آن میش را چون شدهستی حمل | |||||
به خونابه شوئی همی روی خویش | سزای تو جاهل بد آن مغتسل | |||||
تو را علت جهل کالفته کرد | کزین صعبتر نیست چیز از علل | |||||
نبینی که عرضه کند علتت | همی جان مسکینت را بر وجل؟ |