ناصر خسرو (قصاید)/گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی
ظاهر
گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی | پشت پیش این و آن پس چون همی چون نون کنی؟ | |||||
دلت خانهی آرزو گشتست و زهر است آرزو | زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی؟ | |||||
خم ز نون پشت تو هم در زمان بیرون شود | گر تو خم آرزو را از شکم بیرون کنی | |||||
ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود | چون تن آزاد خود را بندهی خاتون کنی؟ | |||||
ده تن از تو زرد روی و بی نوا خسپد همی | تا به گلگون می همی تو روی خود گلگون کنی | |||||
گر تو مجنونی از این بیدانشی پس خویشتن | چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی؟ | |||||
زر همی خواهی که پاشی می خوری با حوریان | سر ز رعنائی گهی ایدون و گاه ایدون کنی | |||||
گر نه دیوانه شدهستی چون سر هشیار خویش | از بخار گند می طبلی پر از هپیون کنی؟ | |||||
خوش بخندی بر سرود مطرب و آواز رود | ور توانی دامنش پر لل مکنون کنی | |||||
ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم | طبع را از ناخوشی چون مار و مازریون کنی | |||||
گاه بیشادی بخندی خیره چون دیوانگان | گاه بیانده به خیره خویشتن محزون کنی | |||||
آن کنی از بیهشی کز شرم آن گر بررسی | وقت هشیاری از انده روی چون طاعون کنی | |||||
درد نادانی برنجاند تو را ترسم همی | درد نادانیت را چون نه به علم افسون کنی؟ | |||||
خانهای کردهستی اندر دل ز جهل و هر زمان | آن همی خواهی که در وی نقش گوناگون کنی | |||||
خانهی هوش تو سر بر گنبد گردون کشد | گر تو خانهی بیهشی را بر زمین هامون کنی | |||||
دل خزینهی توست شاید کاندرو از بهر دین | بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی | |||||
موش و مار اندر خزینهی خویش مفگن خیر خیر | گر نداری در و گوهر کاندرو مخزون کنی | |||||
دست بر پرهیزدار و خوب گوی و علم جوی | تا به اندک روزگاری خویشتن قارون کنی | |||||
گرد دانا گرد و گردن قول او را نرمدار | گر همی خواهی که جای خویش بر گردون کنی | |||||
گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون شود | لیکن اندر چاه ماند دون، گر او را دون کنی | |||||
خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی | گرچه افریدون نهای برگاه افریدون کنی | |||||
گر همی دانی که خانه است این گل مسنون تو را | چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی؟ | |||||
جان به صابون خرد بایدت شستن، کین جسد | تیره ماند گر مرو را جمله در صابون کنی | |||||
آرزو داری که در باغ پدر نو خانهای | برفرازی وانگهی آن را به زر مدهون کنی | |||||
از گلاب و مشک سازی خشت او را آب و خاک | در ز عود و، فرش او رومی و بوقلمون کنی | |||||
من گرفتم کین مراد آید به حاصل مر تو را | ور بخواهی صد چنین و نیز ازین افزون کنی | |||||
گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو | تا به فردا نفگنی این کار بل اکنون کنی | |||||
ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خیر خیر | خویشتن را رنجه چون داری و چون شمعون کنی؟ | |||||
گر کسی گویدت «بس نیکو جوانی، شادباش!» | شادمان گردی و رخ همرنگ آذریون کنی | |||||
چونت گوید «دیر زی!» پس دیر باید زیستن | گر همی کار ای هنر پیشه بر این قانون کنی | |||||
زندگی و شادی اندر علم دین است، ای پسر | خویشتن را، گر نه مستی، مست و مجنون چون کنی؟ | |||||
گر به شارستان علم اندر بگیری خانهای | روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی | |||||
روز تو هرگز به ایمان سعد و میمون کی شود | چون تو بر ابلیس ملعون خویشتن مفتون کنی؟ | |||||
دست هامان ستمگار از تو کوته کی شود | چون تو اندر شهر ایمان خطبه بر هارون کنی؟ | |||||
بید بیباری ز نادانی، ولیکن زین سپس | گر به دانش رنج بینی بید را زیتون کنی | |||||
بخت تو گر چه ز نادانی قرین ماهی است | چون بیاموزیش با ماه سما مقرون کنی | |||||
شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی | گر همی خواهی که جان و دل به دین مرهون کنی | |||||
چون گشایشهای دینی تو ز لفظش بشنوی | سخره زان پس بر گشایشهای افلاطون کنی | |||||
ور ز نور آفتابش بهر گیرد خاطرت | پیش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کنی | |||||
از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان | خوار و تشنه گر ازینان روی زی جیحون کنی | |||||
فخر جوید بر حکیمان جان سقراط بزرگ | گر تو ای حجت مرو را پیش خود ماذون کنی |