ناصر خسرو (قصاید)/گردش این گنبد و مکر و دهاش
ظاهر
گردش این گنبد و مکر و دهاش | گرد بر آرد همی از اولیاش | |||||
کینه نجوید مگر از دوستان | برچه نهادی تو الهی بناش؟ | |||||
گرچه جفا دارد با عاقلان | زشت نگویند ز بهر تراش | |||||
هر که مرو را کند این دردمند | کرد نداند به جهان کس داوش | |||||
سخت دو روی است ندانم همی | دشمنش از دوست نه روی از قفاش | |||||
گر به من از دهر جفائی رسد | نیز رسیدهاست بدو خود جفاش | |||||
هر که جفا جوید بر خویشتن | چشم که دارد مگر ابله وفاش؟ | |||||
این همه آرایش باغ بهار | بینی وین زیب و جمال و بهاش | |||||
وین که چو گل روی بشوید به شب | مشک دمد بر رخ شسته صباش | |||||
وین که بگرداند هزمان همی | بلبل نو نو به شگفتی نواش | |||||
وین که همی ابر به مشک و گلاب | هر شب و هر روز بشوید لقاش | |||||
وین که همی بر کتف شاخ گل | باد بیفشاند رومی قباش | |||||
وین که چو آهو بخرامد به دشت | سنبل تر است و بنفشه چراش | |||||
وین که به جوی اندر از عکس گل | سرخ عقیق است تو گوئی حصاش | |||||
دیدهی نرگس چو شود تیره ابر | لولوی شهوار کشد توتیاش | |||||
وین که اگر باد به گل بروزد | عنبر پاشد به هوا بر هباش | |||||
دیر نپاید که کند گشت چرخ | این همه را یکسره ناچیز و لاش | |||||
از کتف گلبن سوری به قهر | باد خزانی برباید رداش | |||||
وآنچه که بنواختش اردیبهشت | عرضه کند آذر و دی بر بلاش | |||||
تیره شود صورت پرنور او | کند شود کار روان و رواش | |||||
گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ | باز کند مهر ضعیف و دوتاش | |||||
هرچه کنون هست زمرد مثال | باز نداند خرد از کهرباش | |||||
سیرت این چرخ چنین یافتم | بایدمان کرد بر این ره رهاش | |||||
نیش زمانه چو بر آشفته شد | خوار شود همچو عدو آشناش | |||||
قد تو گرچند چو تیر است راست | زود کند گشت زمان چون حناش | |||||
گر بگمانی تو ز بدهای او | قامت چون نون منت بس گواش | |||||
ژرف به من بنگر و بر خوان زمن | نسخت زرق و حیل و کینههاش | |||||
مرکب من بود زمان پیش ازین | کرد ندانست ز من کس جداش | |||||
گشته شب و روز به درگاه من | خشندیم آب و مرادم گیاش | |||||
جز به هوای دل من تاختن | شاد و سرافراز نبودی هواش | |||||
تا به مرادم زنخش نرم بود | پاک صواب است تو گفتی خطاش | |||||
واکنون چون کار به آخر رسید | سوی من آورد عنان عناش | |||||
هرچه به آغازی بوده شود | طمع مدار، ای پسر، اندر بقاش | |||||
گشتن آن چرخ پس، ای هوشمند | نیک دلیل است تو را بر فناش | |||||
زیر یکی فرش وشی گسترد | باز بدزدد ز یکی بوریاش | |||||
هیچ شنودی که به آل رسول | رنج و بلا چند رسید از دهاش؟ | |||||
دفتر پیش آر، بخوان حال آنک | شهره ازو شد به جهان کربلاش | |||||
تشنه کشته شد و نگرفت دست | حرمت و فضل و شرف مصطفاش | |||||
وان کس کو کشت مر آن شمع را | باز فرو خورد همین اژدهاش | |||||
غافل کی بود خداوند ازانک | رفت در این سبز و بلند آسیاش؟ | |||||
لیکن نشتابد در کارهاش | زانکه نه این است سزای جزاش | |||||
چون به نهایت برسد کار خلق | خود برسد باز به هر کس سزاش | |||||
گرچه دراز است مراین را زمان | ثابت کردهاست خرد منتهاش | |||||
رفته برین است نهاد جهان | دیگر نکنند ز بهر مراش | |||||
چون و چرا بیش نداند جز آنک | بر نرسد خلق به چون و چراش | |||||
دهر همی گوید ک «ای مردمان | رفتنیم من» به زبان شماش | |||||
طاعت دارید رسولانش را | تکیه مدارید چنین بر قضاش | |||||
عقل عطائی است شما را ازو | سخت شریف است و بزرگ این عطاش | |||||
آنکه چنین داند دادن عطا | هیچ قیاسی نپذیرد سخاش | |||||
هرکه رود بر ره خرم بهشت | بی شک جز عقل نباشد عصاش | |||||
جز که به نیروی عطای خدای | گفت نداند به سزا کس ثناش | |||||
معذرت حجت مظلوم را | رد مکن یارب و بشنو دعاش | |||||
ای شده مر طبع تو را بنده شعر | طبع تو افزوده جمال و بهاش | |||||
شعر شدی گر بشنیدی زشرم | شعر تو بر پشت کسائی کساش |