ناصر خسرو (قصاید)/گرت باید که تن خویش به زندان ندهی
ظاهر
گرت باید که تن خویش به زندان ندهی | آن به آید که دل خویش به شیطان ندهی | |||||
دیو مهمان دل توست نگر تا به گزاف | این گزین خانه بدان بیهده مهمان ندهی | |||||
آرزو را و حسد را مده اندر دل جا | گر همی خواهی تا خانه به ماران ندهی | |||||
گر تو مر آز و حسد را بسپاری دل خویش | ندهند آنچه تو خواهی به تو تا جان ندهی | |||||
آز بر جانت نگهبان بلا گشت بکوش | تا مگر جانت بدین زشت نگهبان ندهی | |||||
گر نبرده است تو را دیو فریبنده ز راه | چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی؟ | |||||
شاه را پیش جز از بختهی پخته ننهی | ممنی را که ضعیف است یکی نان ندهی | |||||
آشکارا دهی آن اندک و بیمایه زکات | رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهی | |||||
هرچه کان را ببری تو همی از حق خدای | بیگمان جز که به سلطان و تاوان ندهی | |||||
از غم مزد سر ماه که آن یک درم است | کودک خویش به استاد و دبستان ندهی | |||||
هرچه کان را به دل خوش ندهی از پی مزد | آن به کار بزه جز کز بن دندان ندهی | |||||
گر تو را دیو سلیمان ز سلیمان نفریفت | چون همی حق سلیمان به سلیمان ندهی؟ | |||||
پرفضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز | که نو این را بستانی و کهن آن ندهی | |||||
پیشهای سخت نکوهیده گزیدی، چه بود | کز فلان زر نستانی و به بهمان ندهی؟ | |||||
دل درویش مسوز و مستان زو و مده | گرت باید که تنت به آتش سوزان ندهی | |||||
چه بود، نیک بیندیش به تدبیر خرد، | که ز حامد نستانی و به حمدان ندهی؟ | |||||
جان پرمایه همی چون بفروشی بنچیز | چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی | |||||
دیو بیفرمان بنشیند بر گردن تو | چو تو گردن به خداوندهی فرمان ندهی؟ | |||||
شاخ زنبور به انگور تو افگندهستی | چو نیت کردی کانگور به دهقان ندهی | |||||
نیت نیک رساند به تو نیکی و صلاح | دل هشیار نگر خیره به مستان ندهی | |||||
نخوری از رز و ز ضعیت و ز کشت و درود | بر تابستان تاش آب زمستان ندهی | |||||
چه طمع داری در حلهی صد رنگ بهشت | چون به درویش یکی پارهی خلقان ندهی؟ | |||||
مر مذن را جو نانی دشوار دهی | مر فسوسی را دینار جز آسان ندهی | |||||
از تو درویشان کرباس نیابند و گلیم | مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی | |||||
وام خواهی و نخواهی مگر افزونی و چرب | باز اگر باز دهی جز که به نقصان ندهی | |||||
وز پی داوری و درد سر و جنگ و جلب | جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی | |||||
دعوی دوستی یاران داری همه روز | چونکه دانگی به کسی از پی ایشان ندهی؟ | |||||
ای فضولی، تو چه دانی که که بودند ایشان | چون تو دل در طلب طاعت و ایمان ندهی؟ | |||||
از تنت چون ندهی حق شریعت به نماز؟ | وز زبان چونکه به خواندن حق فرقان ندهی؟ | |||||
تو که نادانی شاید که فسار خر خویش | به یکی دیگر بیچاره و نادان ندهی؟ | |||||
گرگ بسیار فتاده است در این صعب رمه | آن به آید که خر خویش به گرگان ندهی | |||||
سخن حجت بپذیر و نگر تا به گزاف | سخنش را به ستوران خراسان ندهی | |||||
خر نداند خطر سنبل و ریحان، زنهار | که مراین خر رمه را سنبل و ریحان ندهی | |||||
همه افسار بدادند به نعمان، تو بکوش | بخرد تا مگر افسار به نعمان ندهی |