ناصر خسرو (قصاید)/گرامی چو مال و قوی چون جبال
ظاهر
گرامی چو مال و قوی چون جبال | نکو چون جوانی و خوش چون جمال | |||||
کهن گشتهای تن نهای بل نوی | فزاینده در گردش ماه و سال | |||||
ازو ناشده حال دوشیزگی | ولیکن پسوده مر او را رجال | |||||
همو مایهی زهد و دین هدی | همو مایهی کفر و شرک و ضلال | |||||
رهائی نیابد هم از مرگ خویش | مبارز چو عاجز شود در قتال | |||||
هر آنگه کزو باز ماند خطیب | فزاید برو بیسعالی سعال | |||||
فزونتر شود چون دوتائی کنمش | دوتا چون کنندش بکاهد دوال | |||||
همش گرم و هم سرد خواهی ولیک | مدانش نه آتش نه آب زلال | |||||
سرمایهی مال مرد حکیم | ولیکن ندزددش ازو کس چو مال | |||||
چه چیزی است؟ چیزی است این کز شرف | رسولش لقب داد «سحر حلال» | |||||
عروس سخن را ندادهاست کس | بجز حجت این زیب و این بال و یال | |||||
سخن چون منش پیش خواندم ز فخر | به صدر اندر آمد ز صف النعال | |||||
سخن کر گسی پیر پرکنده بود | به من گشت طاووس با پر و بال | |||||
به من تازه شد پژمریده سخن | چو ز افسون یوسف زلیخای زال | |||||
به عالی فلک برکشد سر سخن | ز بس فخر چون منش گویم «تعال» | |||||
به قلعهی سخنهای نغز اندرون | نیامد به از طبع من کوتوال | |||||
مرا بر سخن پادشاهی و امر | ز من نیست بل کز رسول است و ال | |||||
مرا جز به تایید آل رسول | نه تصنیف بود و نه قیل و نه قال | |||||
امام زمان وارث مصطفی | که یزدانش یار است و خلقش عیال | |||||
زجد چون بدو جد پیوسته بود | به رحمت مرا بهره داد از خیال | |||||
به تایید او لاجرم علم و زهد | گرفته است در جانم آرام و هال | |||||
خدایم سوی آل او ره نمود | که حبل خدای است و خیر الرجال | |||||
چه چیزند با کوه علمم کنون | حکیمان یونان؟ صغار التلال | |||||
ندارد خطر لاجرم مشکلات | سوی من، چو زی کوه باد شمال | |||||
جهان، ای پسر، نیست خامش ولیک | به قول جهان تو نداری کمال | |||||
چه گویدت؟ گوید: کدام است پیش | درخشنده ایام و تاری لیال؟ | |||||
چرا مه چو خور بر یکی حال نیست | گهی بدر چون است و گاهی هلال؟ | |||||
ز هر نوع و هر شخص از اشخاص وی | نهاده است زی تو نوادر سال | |||||
امیر است شیری که دارد سپاه | ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال | |||||
کرا نیست از سر خلقت خبر | چو زینها بپرسی بگرددش حال | |||||
چو پرسیش از این سرهای قوی | فرو ماند از قدرت ذوالجلال | |||||
بدین کار اگر نیست چندین خلاف | در این حال گویند چندین محال | |||||
کسی کو بگرداند از قبله روی | قذالش بود روی و رویش قذال | |||||
بعید است نابوده وای ناصبی | یکی زی یمین و یکی زی شمال | |||||
ولیکن تو خر کوری از چشم راست | ازینی چنین نحس و شوم و ژکال | |||||
به علم ارت بینا شود چشم راست | جوان بخت گردی و مسعود فال | |||||
سوی راستم من تو را، سوی من | یکی بنگر و چشم کورت بمال | |||||
به دل یابی ار سوی من بنگری | ز ارزیز و قلعیت سیم حلال | |||||
تو را جهل نال است و بار است عقل | چو بیبار ماندی قوی گشت نال | |||||
از این زشت نال ار ننالی رواست | ولیک ار بنالی بدان بار نال | |||||
چرا گر خداوند قولی و فعل | پری باشی از قول و دیو از فعال؟ | |||||
همی بالدت تن سپیداروار | ز بیدانشی مانده جان چون خلال | |||||
تنت از ره طبع بالد همی | به جان از ره دانش خویش بال | |||||
نهالی است مردم که علمش بر است | بها جز به بارش نگیرد نهال | |||||
جهان را مپندار دار القرار | بل الفنج گاهی است دارالرحال | |||||
جهان بر تو چون بد سگالد همی | تو فتنه چرائی بدین بد سگال؟ | |||||
سفالی شدت شخص از این سفله چرخ | تو خیره به دیبا چه پوشی سفال؟ | |||||
نگر تا در این چون سفالینه تن | به حاصل شد از تو مراد کلال | |||||
مرادش گر از تو به حاصل نشد | تو حاصل شدی در غم بیزوال | |||||
چشیدی بسی چرب و شیرین و شور | چه حیله کنون پر نشد چون جوال؟ | |||||
ز بهر خورت پشت شد زیر بار | خران را همین است زی ما مثال | |||||
ولیکن ز خر بارش افتاد و، ماند | گرانبار بر پشت تو لایزال | |||||
نگر تا نگوئی که در فعل بد | هزاران مرا هست یار و همال | |||||
که این قول آنگه درست آمدی | که یارت ز تو برگرفتی وبال | |||||
هزاران هزاران گروگان شدهاست | به آتش بدین جاهلانه مقال | |||||
به الفنج گاه اندرونی بکوش | که جز مرد کوشا نیابد منال | |||||
سخنهای حجت به نزد حکیم | بلند است و پر منفعت چون جبال |