ناصر خسرو (قصاید)/کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد
ظاهر
کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد | به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد | |||||
جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش | کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد | |||||
خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بیحاصل؟ | که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد | |||||
توی بر خواب و خور فتنه همانا خود نهای آگه | که مر پهلوت را گیتی به خواب و خور همی خارد | |||||
نهای ای خاکخوار آگه که هرکهش خاکخور باشد | سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش بیوبارد | |||||
فلک مر خاک را، ای خاک خور، در میوه و دانه | ز بهر تو به شور و چرب و شیرین می بیاچارد | |||||
نمیبینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند | تو را، ای خاک خوار، آن خاک بیآچار نگوارد؟ | |||||
تو را زهر است خاک و دشمنی داری به معده در | که گر خاکش دهی ور نی همی کارت به جان آرد | |||||
اگر فرمان او کردی و خوردی خاک شد خامش | و گر نه همچنان دایم به معده در همی ژارد | |||||
به دانهی گندم اندر چیست کو مر خاک و سرگین را | چنان کردهاست کورا کس همی زین دو نپندارد؟ | |||||
چگونه بیسر و دندان و حلق و معده آن دانه | همی خاکی خورد همواره کب او را بیاغارد | |||||
کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمیبیند | سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد | |||||
به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را | که هر یک زان یکی کار و یکی پیشهی دگر دارد | |||||
چو در هر دانهای دانا یکی صانع همی بیند | خدای خویش اینها را نه پندارد نه انگارد | |||||
ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند | بر آن کو برتر از عقل است خیره وهم بگمارد | |||||
کسی شکر خداوندی که او را بندهای بخشد | که او از خاک خرما کرد داند خود بچه گزارد؟ | |||||
تو را در دانهی خرماست، ای بینا دل، این بنده | که او بر سرت هر سالی همی خرما فرو بارد | |||||
کسی کز کردگار خویش از این سان قیمتی باید | سزد گر در دو دیدهی خویش تخم شکر او کارد | |||||
از آن پس کهت نکوئیها فراوان داد بیطاعت | گر او را تو بیازاری تو را بیشک بیازارد | |||||
خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد | ازیرا کز سبوی سر که جز سرکه نیاغارد | |||||
نشانهی بندگی شکر است، هرگز مردم دانا | به نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاجارد | |||||
میندیش و مینگار، ای پسر، جز خیر و پند ایرا | که دل جز خیر نندیشد قلم جز پند ننگارد | |||||
ز دانا جوی پند ایرا که آب پند خوش یابی | چو دانا خوشهی دل را به دست عقل بفشارد | |||||
اگرت اندوه دین است، ای برادر، شعر حجت خوان | که شعر زهد او از جانت این اندوه بگسارد | |||||
تو ای کشتهی جهالت سوی او شو تا شوی زنده | که از جهل تو حجت سوی تو آمد نمییارد |