ناصر خسرو (قصاید)/کارو کردار تو ای گنبد زنگاری
ظاهر
کارو کردار تو ای گنبد زنگاری | نه همی بینم جز مکرو ستمگاری | |||||
بستری پاک و پراگنده کنی فردا | هرچه امروز فراز آری و بنگاری | |||||
تو همانا که نه هشیار سری،ور نی | چونکه فعل بد را زشت نینگاری | |||||
گر نه مستی،پس بیآنکه بیازردیم | ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟ | |||||
بچه توست همه خلق و تو چون گربه | روز و شب با بچه خویش به پیکاری | |||||
مادری هرگز من چون تو ندیدهستم | نیستمان باتو و، نهبیتو، مگر خورای | |||||
گر نباییمت از بهر چه زاییمان | ور بزاییمان چون باز بیوباری؟ | |||||
گرد میگردی بر جای چو خونخواره | گر ندانی ره نشگفت که خونخواری | |||||
زن بدخو را مانی که مرا با تو | سازگاری نه صواب است و نه بیزاری | |||||
نیستی اهل و سزاوار ستایش را | نه نکوهش را، زیرا که نه مختاری | |||||
بل یکی مطبخ خوب است ز بهر ما | این جهان و، تو یکی مطبخ سالاری | |||||
که مر این خاک ترش را تو چو طباخان | می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری | |||||
کردگارت را من در تو همی بینم | به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری | |||||
تو به پرگار خرد پیش روانم در | بیخطرتر ز یکی نقطه پرگاری | |||||
مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است | به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری | |||||
دل من شمع خدای است، چه چیزی تو | چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟ | |||||
شمع تو راه بیابان بردو دریا | شمع من راه نمای است سوی باری | |||||
مر تو را لاجرم ایزد نه همی خواند | بلکه مر ما را خوانده است به همواری | |||||
ما خداوند تو را خانهی گفتاریم | گر تو او را، فلکا، خانهی کرداری | |||||
زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را | جز یکی کار کن و بنده نپنداری | |||||
بر من و تو که بخسپیم نگهبانی است | که نگردد هرگز رنجه ز بیداری | |||||
مور و ماهی را بر خاک و به دریا در | نیست پنهان شدن از وی به شب تاری | |||||
گر تو را بندهی خود خواند سزاوار است | وگرش طاعت داری تو سزاواری | |||||
گر همی نعمت دایم طلبی، او را | بندگی کن به درستی و به بیماری | |||||
مردوار، ای پسر، ا زعامه به یک سو شو | چه بری روز به خواب و خور خرواری؟ | |||||
دهر گردنده بدین پیسه رسن، پورا، | خپه خواهدت همی کرد، خبر داری! | |||||
تو همی بینی کهت پای همی بندد | پس چرا خامشی و خیره؟ نه کفتاری | |||||
شست سال است که من در رسن اویم | گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری | |||||
مر تو را ناید یاری ز کسی فردا | چون نیامد ز تو امروز مرا یاری | |||||
چونکه بر خویشتن امروز نبخشایی؟ | رگ اوداج به نشتر ز چه میخاری؟ | |||||
خفتهای خفته و گوئی که من آگاهم | کی شود بیرون لنگیت به رهواری؟ | |||||
گر نه ای خفته ز بهر چه کنی چندین | زرق دنیا را از طبع خریداری؟ | |||||
بامدادانت دهد وعده به شامی خوش | شام گاهانت دهد وعده به ناهاری | |||||
چون نگوئیش که: تا چند کنی بر من | تو روان زرق ستمگاری و غداری؟ | |||||
آن یکی جادو مکار زبون گیر است | چند گردی سپس او به سبکساری؟ | |||||
چون طلاقی ندهی این زن رعنا را | چونکه چون مردان کار نکنی کاری؟ | |||||
این تنوری است یکی گرم و بیوبارد | به هر آنچهش ز تر و خشک بینباری | |||||
گر ز بهر خورو خوابستت این کوشش | بس به دست گلوی خویش گرفتاری | |||||
خردت داد خداوند جهان تا تو | برهی یک ره از این معدن دشواری | |||||
تو چه خر فتنهی خور چون شدی، ای نادان؟ | اینت نادانی و نحسی و نگونساری! | |||||
تا همی دست رست هست به کاری بد | نکنی روی به محراب ز جباری | |||||
چون فروماندی از معصیت و نحسی | آنگه قرار بیاری و به گنهکاری | |||||
گرچه طراری و عیار جهان، از تو | عالمالغیب کجا خرد طراری؟ | |||||
سیرت زشت به اندر خور احرار است | سیرت خوبت کو گر تو ز احراری؟ | |||||
گرچه بسیار بود زشت همان زشت است | زشت هرگز نشود خوب به بسیاری | |||||
به خوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو | گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری | |||||
سوی شهر خرد و حکمت ره یابی | گر خر از بادیهی بیهده باز آری | |||||
سخن حکمت از حجت بپذیری | گر تو از طایفهی حیدر کراری |