ناصر خسرو (قصاید)/چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟
ظاهر
چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟ | زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش | |||||
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد | بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش | |||||
تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت | بر بست زبان از طرب لحن غوانیش | |||||
شرمنده شد از باد سحر گلبن عریان | وز آب روان شرمش بربود روانیش | |||||
کهسار که چون رزمهی بزاز بد اکنون | گر بنگری از کلبهی نداف ندانیش | |||||
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش | چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش | |||||
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون | چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش | |||||
خورشید بپوشید ز غم پیرهن خز | این است همیشه سلب خوب خزانیش | |||||
بر مفرش پیروزه به شب شاه حبش را | آسوده و پاکیزه و بلور است اوانیش | |||||
بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو | چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش | |||||
مانند یکی جام یخین است شباهنگ | بزدوده به قطر سحری چرخ کیانیش | |||||
گر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آید | هر چند که جویند نیابند نشانیش؟ | |||||
پروین به چه ماند؟ به یکی دستهی نرگس | یا نسترن تازه که بر سبزه فشانیش | |||||
وین دهر دونده به یکی مرکب ماند | کز کار نیاساید هر چند دوانیش | |||||
گیتیت یکی بندهی بدخوست مخوانش | زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش | |||||
بیحاصل و مکار جهانی است پر از غدر | باید که چو مکار بخواندت برانیش | |||||
جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت | هرچند که تو روز و شبان نوش چشانیش | |||||
از بهر جفا سوی تو آمد، به در خویش | مگذار و ز در زود بران گر بتوانیش | |||||
دشمن، چو نکو حال شدی، گرد تو گردد | زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش | |||||
چونان که چو بز بهتر و فربهتر گردد | از بهر طمع بیش کند مرد شبانیش | |||||
هرچند که دیر آید سوی تو بیاید، | چون سوی پدرت آمد، پیغام نهانیش | |||||
فرزند بسی دارد این دهر جفا جوی | هریک بد و بیحاصل چون مادر زانیش | |||||
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند | گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش | |||||
طاعت به گمانی بنمایدت ولیکن | لعنت کندت گر نشود راست گمانیش | |||||
بد فعل و عوان گر چه شود دوست به آخر | هم بر تو به کار آرد یک روز عوانیش | |||||
گه غدر کند بر تو گه مکر فروشد | صد لعنت بر صنعت و بر بازرگانیش | |||||
بر گاه نبینی مگر آن را که سزا هست | کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش | |||||
پند و سخن خوب بر آن سفله دریغ است | زنهار که از نار جویی بد برهانیش | |||||
پند تو تبه گردد در فعل بد او | پرواره کژ آید چو بود کژ مبانیش | |||||
چون پند نپذرفت زخود دور کنش زود | تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش | |||||
زیرا که چو تیر کژ تو راست نباشد | آن به که به زودی سوی بدخواه جهانیش | |||||
آن است خردمند که جز بر طلب فضل | ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش | |||||
وز خلق تواضع نکند بدگهری را | هرچند که بسیار بود گوهر کانیش | |||||
کان مرد سوی اهل خرد سست بود سخت | کز بهر طمع سست شود سخت کمانیش | |||||
در صدر خردمندان بیفضل نه خوب است | چون رشتهی لولو که بود سنگ میانیش | |||||
چون راه نجوئی سوی آن بار خدایی | کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش؟ | |||||
صد بندهی مطواع فزون است به درگاه | از قیصری و سندی و بغدادی و خانیش | |||||
مستنصر بالله که او فضل خدای است | موجود و مجسم شده در عالم فانیش | |||||
آنکو سرش از فضل خداوند بتابد | فردا نکند آتش و اغلال شبانیش | |||||
ایزدش عطا داد به پیغمبر ازیراک | اوی است حقیقت یکی از سبع مثانیش | |||||
در عالم دین او سوی ما قول خدای است | قولی که همه رحمت و فضل است معانیش | |||||
با همت عالیش فلک را و زمین را | پست است بلندی و حقیر است کلانیش | |||||
چون مرکب او تیز شود کرد نیارد | تنین فلک روز ملاقات عنانیش | |||||
غره نکند هر که بدیده است سپاهش | این عالم ازان پس به فراخی مکانیش | |||||
ناید حسد و رشک کمین چاکر او را | نز ملک فلانی و نه از مال فلانیش | |||||
هر کو رهیش گشت چو من بنده ازان پس | از علم و هنر باشد دینار و شیانیش | |||||
بر عالم علویش گمان بر چو فرشته | هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش |